پارت چهل و دوم

159 55 7
                                    


مارتین در سکوت به او خیره شد. جان بالاخره سکوت را شکست:"این الکسه... اون تو این قضیه دست داشت؟"
دستش را بر دهان نیمه بازش گذاشت و اجازه داد قطره اشک سمج حلقه شده در چشمانش رها شود:"میخوام ببینمش..."
سرش را بالا آورد و خیره در چشمان مشاور درخواستش را دوباره تکرار کرد. با ادامه دار شدن سکوت او نگران از جایش برخاست:"گرفتینش؟؟؟ ن... نگو که بازداشتش کردن؟!"
مارتین به سمت جان آمد و آرام گفت:"تو راه خیرونا گرفتنش... به نظر میرسید میخواست از خود مختار بودن اون منطقه سو استفاده کنه و از همونجا تهدیداشو ادامه بده... یه همدست هم داشته که فعلا متواریه... همون بارمنی که شما به بارش رفته بودین... همونا اون شب به شما نوشیدنی سنگین دادن و مدارک جعلی رو هم دزدیدن... مدارک الان دست ماست اما شریکش که تو خیرونا بوده فراریه... "

جان شوکه بود. چند دقیقه گذشت تا به عمق فاجعه پی ببرد:"اونا... کنت و پرنسس... اونا فهمیدن تو برام مدارکو جعل کردی و در جریان همه چی بودی؟"
مارتین لبخند غمگینی زد:"چه بفهمن یا نه چیزی از اینکه من مقصر بودم و کوتاهی کردم کم نمیکنه"
جان غرید:"چرا چرت و پرت میگی؟ این منم که مقصرم... چرا همه چیو گردن میگیری احمق؟"
غرش ها ولیعهد تبدیل به فریاد شده بود. مارتین به چهره یه برافروخته ی جان نگاه میکرد و نگران بود:"سرورم بهتره آروم باشین"
جان داد زد:"دیگه نمیخوام آروم باشم... دیگه بسههه... برو کنار... دیگه نمیخوام کاره ای باشم... ترجیح میدم یه گدا باشم تا یه احمق که هی بهش امر و نهی کنن"
جان عصبانی بود. او شاید به ظاهر قرار بود تبدیل به قدرتمندترین فرد کشور بعد از شاه شود اما در واقع هیچ قدرت و اراده ای از خود نداشت. دلشکستگی جان از خود بود که نمی توانست حتی از عزیزان خود محافظت کند. اگر در گذشته این موضوع برایش کمرنگ بود حالا تبدیل به حسرت و خشمی بزرگ شده بود. اگر فردی مقتدر بود می توانست حتی از پدر خود و دوستش مارتین در مقابل پرنسس و زیاده خواهی های او محافظت کند.

به سمت در اتاق رفت. در را تا نیمه باز کرده بود اما صدای مارتین او را متوقف کرد:"سرورم هر کاری میکنین خواهشم اینه به خودتون آسیب نرسونین... پدرتون خیلی نگرانتون هستن و فکر میکنن با تثبیت قدرت شما، میتونن از این کابوس و فشارها نجاتتون بدنن... فقط یکم دیگه صبر کنین همه چی درست میشه..."
جان خشمگین به سمت مارتین چرخید. مشاور جوان لبخند تلخش هنوز بر لبانش بود:"و اینکه... جان... من باید تا جند روز آینده کاخ رو ترک کنم... میخوام بدونی هر زمان و هر جا بهم نیاز داشته باشی میام... شاید ازت دور شم اما همیشه دوست و برادر من باقی میمونی"
مارتین طاقت دیدن شکستن ولیعهد جوان را نداشت. به سرعت به سمت در رفت و با تنها گذاشتن جان، بغضش را در گام های تندش پنهان کرد.

جان پیش از این سرشار از خشم بود اما حالا گمشده در حسی دو گانه، بعد از مکثی طولانی شروع به خندیدن کرد. خنده هایی دردناک و بغض آلود. حرف مارتین، هارو و ییبو در سرش اکو میشد. در اتاق را بست و به سمت صندلی وسط اتاق رفت. بر رویش نشست. سکوت بود و سکوت.

تمام نتش درد و احساس گرما میکرد. دستش را به پیشانیش رساند. داغ بود. دکمه ی لباسش را باز و یقه اش را شل کرد تا کمی اکسیژن به سینه ی خفه اش برسد.

در وهم و خیال به سر میبرد. در میان افکارش ییبو را دید که دستش را به سمتش دراز کرده:"پاشو بی باک"
لبخندی بر لبش نشست و دستش را به سمت ییبوی رویایی دراز کرد.

پوزخندی به رویای محالش زد. از جایش بلند شد. اتاق برای او مانند قفس بود. تشنه ی کمی هوای آزاد از آنجا تلو خوران تب دار خارج شد. هوای بیرون هم سنگین بود. او برای راحت نفس کشیدن باید از این کاخ دور می شد.

خسته و بی حال خودش با بالا رفتن از پله های کاخ خودش را به اتاقش رساند و در را قفل کرد. به سمت تختش رفت و بر رویش دراز کشید. گرم بود. ضعف شدید داشت. قبل از اینکه از حال برود گوشیش را از روی میز کنار تخت برداشت و شماره ی خوزه را گرفت. به تندی نفس میکشید. صدای پشت خط گفت:"ولیعهد؟؟"

جان به سختی گفت:"بیا کاخ... خوب نیستم" و تماس قطع شد.

*****

مارک بر روی خودرو خم شده و در حال کلنجار رفتن با خودروی خراب بود. صاحب خودرو مردی جوان و عیاش بود. در حال نوشیدن آبجو به درخت کنار پیاده رو تکیه داده، نگاه تحقیر آمیزش را به او دوخته بود.

ییبو کلافه کنار مارک خم شد و زمزمه کنان گفت:"چرا باید ماشین یه آشغالی مثل این دیک فیسو باید درست کنی... بهتره بریم..."
مارک نیشخندی زد. سرش را در همان حالت به سمت ییبو چرخاند و گفت:"فکر کردی مفتیه؟ پولشو میگیرم"
ییبو عصبی ایستاد و از مارک و پسر جوان فاصله گرفت.

مارک کمی با موتور و قطعات خودرو کلنجار رفت:"وقتی واشر موتور و یه قطعه دیگه میسوزه ماشین دچار حمله سگی میشه... این طور وقتها بدون مشکل از ماشین نیست... مشکل از راننده ی یابو و رانندگی کردنشه"
ییبو پوزخند صدا داری زد. پسر جوان عصبی جلو آمد. مارک کاپوت را بست و مشغول تمیز کردن دستش زد. کنایه آمیز ادامه داد:"سوخت زیاد و احتراق پایین... این چیزیه که ماشینو مثل موشک میکنه.... با یه ماشین اسپرت باید مثل اسپرت رانندگی کرد... اکه مثل یه معلم باهاش رفتار کنی تنبل میشه... البته بماند که هر کی پول داره و اسپرت میخره دلیل نمیشه آدم درست درمون و این کاره باشه... "
پسر جوان به سمت مارک حمله ور شد:"چی واسه خودت بلغور میکنی نکبت؟"
مارک با یک دست مچ دست پسر مست را گرفت و فشار داد:"همین نکبت لش ماشینتو تو خیابون جمع کرد"
صدای داد پسر بلند شد. تعدادی از عابرین وحشت زده به آنها خیره شدند. ییبو نزدیک رفت و دست مارک را کشید:"تابلومون نکن..."
مارک منظورش را فهمید. دست پسر را رها کرد و از جیب شلوار پسر کیف پولش را بیرون کشید. اسکناس ها را شمرد و مبلغی را برداشت و کیف را به سمتش پرت کرد:"همون دستمزدی که شرط کرده بودیمو برداشتم..."
گوشی ییبو زنگ خورد. مارک به سمت موتورش رفت. ییبو اخم کنان تماس را قطع کرد. به سمت مارک رفت و پشت موتورش نشست. مارک پرسید:"کی بود؟"
ییبو عصبانی گفت:"جنی... گفت الکس رو گرفتن... زودتر راه بیفت بریم..."
مارک موتور را روشن کرد و راه افتاد اما با هر قدم نزدیکتر شدن به منطقه زندگیشان، نگرانی ییبو بیشتر میشد.مارک نیز این نگرانی را حس کرد. وقتی انگشتان ییبو پهلوهای او را بی حواس چنگ میزدند.

The Blue Dream / رویای آبیOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz