فقط چند لحظه وقت داشت تا بدوعه توو سالن و به جیمین حالی کنه که بره بالا و قایم بشه...و سر و صدا نکنه...
دستای کوچولوشو گرفت و سریع گفت
__ببین عشق من کسی اومده که نباید تورو ببینه اصلا...اصلا نباید بفهمه کسی بجز من توو این خونه اس...برو بالا قایم شووو و سر و صدا نکن تا من بفرستمش بره...
جیمین چند بار پلک زد و سرشو کج کرد
__مگه کیه...
__عمومههه...عموم...پاشو عشقم...
جیمین با یاداوری اون مرد و دوباره گندی که توو رستوران اون هتل زده بود...لبشو گاز گرفت و سریع بلند شد و تند تند دوید و از پله ها بالا رفت...جونگکوک ابرویی بالا داد باورش نمیشد جیمین انقدر سریع موضوع رو گرفته باشه...با شنیدن دوباره ی صدای زنگ خودشو تکون داد و سریع درو باز کرد...
__یاااا چرااا درو باااز نمیکنیییی...
لبخند معذبی زد و کنار رفت تا عموش و اون دستیار احمقش بیان داخل...
__داشتم لباس میپوشیدم عمو جون...چه خبرااااا...
__خبره درده...خبره مرگههه...تو تا کی میخوای ابروی منو سر اون قرارای ازدواج ببری هااان...
__من کی ابروتو بردممم اون دخترا فیس و افاده ای بودن...به من چه...
__ببین جونگکوکککک من نمیدونممم تا اخررر امسااال تو بایدد با یه دختررر خوببب ازدواججج کنییییی...پسر بازییی رو هم میزاریییی کنارررر
__عمووو مگههه لباسعههه بزارم کنااار...اهههه...
___مررررض
صدای داد اون مردو و جونگکوک رو از پایین میشنید...از هلش در اشتباه رو باز کرده بود و اومده بود توو باشگاه جونگکوک...
اهی کشید...چرا جونگکوک باید ازدواج کنه...اون گی عه...حرصش گرفته بود...عقب رفت و نگاهی به اون دمبل هایی که روی زمین بودن انداخت خب اینکه با چه فکری و چه هدفی پاشو روی میله ی فلزی اون دمبل گذاشت هنوز معلوم نیست...
اممم ولی گذاشت و میخواست با باز کردن دستاش تعادلشو حفظ کنه...و باخودش فکر میکرد کی عموی مزاحم جونگکوک میره...
اما توو یه حرکت بود که وزنه های دمبل چرخیدن و از زیر پاهاش در رفتن و جیمین به پشت افتاد...با حس چیزی پشت کمرش دستاشو سریع گذاشت پشتش و خودشو نجات داد...اما با بلند شدن صدای موزیک با ترس برگشت...خورده بود به اون باند بزرگی که پشتش بود...و یههووووو روشن شده بود و داشتتتتت
یه اهنگ (رووو بههه قبلمووو ...رویی پلمووو...کاش توو این وضعیت حداقل نیبینم اکسموووو...این کیس جدیده منههه ...فالو...😐🤢) پخش شد...اونم با صدای خیلی زیاد...تند تند دکمه ها رو میزد تا شاید خاموش بشه اما انگار نمیخواست خفه بشه...__اون دختر خیلی خو...
با نگاه متعجب عموش مسخره ترین لبخند عمرشو زد
YOU ARE READING
She is a he 2
Fanfictionshe is a he 2 . . فصل دوم . . خلاصه: من یه پسرم...یه پسر گیج...مهربون...سر به هوا...به قول تاتا پاستیل... دلم برات تنگ شده اقای رییس...تو چی؟ من یه پسرم... . . ژانر: کمدی.فلاف.رومنس.اسمات . کاپل: کوکمین.تهگی . . ❤mini stories❤