Part 15

965 209 42
                                    

فقط چند لحظه وقت داشت تا بدوعه توو سالن و به جیمین حالی کنه که بره بالا و قایم بشه...و سر و صدا نکنه...

دستای کوچولوشو گرفت و سریع گفت

__ببین عشق من کسی اومده که نباید تورو ببینه اصلا...اصلا نباید بفهمه کسی بجز من توو این خونه اس...برو بالا قایم شووو و سر و صدا نکن تا من بفرستمش بره...

جیمین چند بار پلک زد و سرشو کج کرد

__مگه کیه...

__عمومههه...عموم...پاشو عشقم...

جیمین با یاداوری اون مرد و دوباره گندی که توو رستوران اون هتل زده بود...لبشو گاز گرفت و سریع بلند شد و تند تند دوید و از پله ها بالا رفت...جونگکوک ابرویی بالا داد باورش نمیشد جیمین انقدر سریع موضوع رو گرفته باشه...با شنیدن دوباره ی صدای زنگ خودشو تکون داد و سریع درو باز کرد...

__یاااا چرااا درو باااز نمیکنیییی...

لبخند معذبی زد و کنار رفت تا عموش و اون دستیار احمقش بیان داخل...

__داشتم لباس میپوشیدم عمو جون...چه خبرااااا...

__خبره درده...خبره مرگههه...تو تا کی میخوای ابروی منو سر اون قرارای ازدواج ببری هااان...

__من کی ابروتو بردممم اون دخترا فیس و افاده ای بودن‌...به من چه...

__ببین جونگکوکککک من نمیدونممم تا اخررر امسااال تو بایدد با یه دختررر خوببب ازدواججج کنییییی...پسر بازییی رو هم میزاریییی کنارررر

__عمووو مگههه لباسعههه بزارم کنااار...اهههه...

___مررررض

صدای داد اون مردو و جونگکوک رو از پایین میشنید...از هلش در اشتباه رو باز کرده بود و اومده بود توو باشگاه جونگکوک...
اهی کشید...چرا جونگکوک باید ازدواج کنه...اون گی عه...حرصش گرفته بود.‌..عقب رفت و نگاهی به اون دمبل هایی که روی زمین بودن انداخت خب اینکه با چه فکری و چه هدفی پاشو روی میله ی فلزی اون دمبل گذاشت هنوز معلوم نیست...
اممم ولی گذاشت و میخواست با باز کردن دستاش تعادلشو حفظ کنه...و باخودش فکر میکرد کی عموی مزاحم جونگکوک میره...
اما توو یه حرکت بود که وزنه های دمبل چرخیدن و از زیر پاهاش در رفتن و جیمین به پشت افتاد...با حس چیزی پشت کمرش دستاشو سریع گذاشت پشتش و خودشو نجات داد...اما با بلند شدن صدای موزیک با ترس برگشت...خورده بود به اون باند بزرگی که پشتش بود...و یههووووو روشن شده بود و داشتتتتت
یه اهنگ (رووو بههه قبلمووو ...رویی پلمووو...کاش توو این وضعیت حداقل نیبینم اکسموووو...این کیس جدیده منههه ...فالو...😐🤢) پخش شد...اونم با صدای خیلی زیاد...تند تند دکمه ها رو میزد تا شاید خاموش بشه اما انگار نمیخواست خفه بشه...

__اون دختر خیلی خو...

با نگاه متعجب عموش مسخره ترین لبخند عمرشو زد

She is a he 2Where stories live. Discover now