~¤ Chapter seven ¤~

84 20 58
                                    

هی آنجلز

امیدوارم هرجا که هستین سلامت و شاداب باشید

و از پارت جدید گوما لذت ببرید

♧♧♧

چند ساعتی از طوفان گذشته بود و هری توی کلبه نوا بی هوش افتاده بود دارسی داشت برای کمک به نوا گیاهان دارویی رو توی هونگ می کوبید و لویی هم برای سرگرم کردن خودش رفته بود سمت کلبه ویرون شده اش و با کمک اسب ها خرابه های خونه رو  جابه جا می کرد

اما این تنها ظاهر ماجرا بود در واقعه طوفان اصلی تو سر لویی در جریان بود

اون به شدت داشت خودش رو سرزنش می کرد که بیشتر حواسش به اون پسر نبوده هرچی که بود این وظیفه لویی بود که ازش محافظت کنه اما بجاش اون رو فراموش کرده بود و زیر آوار رهاش کرده بود

این خارج از غیرت و مردونگی بود یه مرد باید تحت هر شرایطی از خانوادش محافظت کنه و هری حالا همسرش بود چه بخواد و چه نخواد

اون فقط با خودخواهی جون اون رو به خطر انداخته بود

"سلام به مرد خشمگین و پر جذبه گوما "

لویی غرق افکار پر از اندوه خودش بود که زین به خنده ای که اصلا با زخم های روی صورتش جور نبود از راه رسید

"هی زین خوشحالم که نمردی "

لویی مثل این روز ها  خیلی بی تفاوت ابراز احساسات و دوباره مشغول کارش شد و زین هم چشمی چرخوند و شروع کرد به کمک کردن به دوست بد اخلاقش

"شنیدم چه اتفاقی به هری افتاده ،لیام رفت پیش نوا منم گفتم بیام پیشت تا کمتر خودخوری کنی "

لویی بازم توی سکوت مشغول انجام کارهاش شد.

"هی مرد با من حرف بزن انقدر همه چیز و تو خودت نریز تو نباید ...."

زین با فریاد لویی ادامه حرفاش رو خورد

"چی بهت بگم زین بگم که بی عرضه ام بگم من بی دست و پا ام بگم هرکی که بختش گره میخوره به من نابود میشه بگم نمیتونم از کسایی که وارد زندگیم شدن محافظت کنم اول الی و حالا ام هری "

"دقیقا همینا رو بگو تا کمتر احساس سنگینی کنی ، مرگ الی به هیچ وجه تقصیر تو نبود اتفاقی هم که برا هری افتاد هم تقصیر تو نبود "

goma (Larry Stylinson)Where stories live. Discover now