جی لی با تعجیب به ژان که رو به روی آینه ایستاده بود و ناخناش رو می جویید نگاه می کرد. چهرهاش از صد فرسخی مضطرب بودن رو داد می زد.
" هی ژان چته؟ "
با نگاه های مضطرب ژان و ناخن هایی که تا الان احتمالا تو دهتش آرد شده بودن، جی لی می تونست حس کنه یک چیزی این وسط اشتباهه، اما چی؟ اون ها تا همین الان به خوبی و خوشی مشغول شام خوردنشون بودن و هیچ مشکلی هم وجود نداشت، پش دلیل این حال ژان چی بود؟
" من باید یه چیزی بهت بگم "
ژان بلاخره دهن باز کرد و کلماتش با تردید از بین لب هاش خارج شدن.
جی لی با شک بهش نگاه کرد و گفت:
" خب، تعریف کن. چرا مثل جن دیده ها شدی؟ "
ژان نفس عمیقی کشید و با بالا ترین سرعتی که توی حرف زدن از خودش سراغ داشت گفت:
" سایمون بهن اعتراف کرده و الان اون بیرون نشسته و از وقتی وارد رستوران شده نگاهاشو رو خودم حس می کنم...هوفف بلاخره راحت شدم "
فک جی لی تقریبا با کاشی های سفید زمین دست دوستی داده بود اما با راحت شدم ژان انگار که بلاخره متوجه اطرافش شده باشه، آب دهنشو قورت داد و گفت:
" چی داری بلغور می کنی؟ سایمون کدوم خریه؟ یعنی چی که اعتراف کرده؟ مگه تو خودت شوهر نداری؟ "
جی لی با قیافه احمقاته ایی معلوم بود قرار نیست حالا حالاها از بین بره گفت.
تا قبل از این ماجرا ژان حس می کرد دوست احمقش گزینه خوبی برای گفتن رازش بهشه اما الان فقط حس می کرد جلوی احمقی ایستاده که ذهنش کلون شده!
با مشت ضربه محکمی به سر جی لی زد و گفت:
" احمق کدوم شوهر آخه؟ ما فقط نامزدیم همین "
جی لی که انگار بلاخره از دست آدم فضایی های نامرئی ذهن خلاص شده بود، گفت:
" حالا هرچی، این پسره سایمون کیه؟ از کجا میشناسیش؟ "
ژان آه عمیقی کشید و گفت:
" دوست دوران بچگیمه به خاطر یه حادثه مجبور شدیم از همدیگه جدا بشیم "
" پس چرا قبلا هیچی راجبش نگفته بودی؟ "
" چون هیچکس حرفمو باور نمی کرد. وقتی با سایمون دوست بودم فقط شش سالم بود و هر وقت دعوتش می کردم خونه همیشه یه مشکلی داشت و نمی تونست بیاد. من حتی سعی کردم یک بار تو مهد کودک به بابا نشونش بدم اما خب بازم موفق نشدم. انگار کلا قرار نبود کسی از وجودش با خبر بشه. فقط چنگ یه بار دیده بودتش که اونم به خاطر اینکه می ترسید مثل من بهش بگن دیوونه خفه خون گرفت و دهنشو باز نکرد. "
جی لی هنوز هم گیج بود و با وجود همه توضیحات ژان باز هم حس می کرد یه چیز هایی رو متوجه نشده. با شنیدن جمله آخر ژان با تعجب بهش نگاه کرد و گفت:
" یعنی چی؟ چه دیوونه ایی؟ منظورت چیه؟ "
ژان نفس عمیقی کشید و گفت:
" پدر و مادرم فکر می کردن سایمون دوست خیالیه منه و این از نظر چنگ که اون موقع فقط ده سالش بود، دیوونگی بود "جی لی دهنشو باز کرد تا حرفی بزنه اما زنگ موبایل ژان باعث شد توجه هر دوشون از بحث منحرف بشه.
ژان با دیدن شماره مثل برق گرفته ها از جا پرید و لعنتی فرستاد.
" لعنتی ییبوعه، کلا یادم رفته بود دم در منتظره "
" حداقل جوابشو بده "
" آره آره راست می گی "
ژان با استرس دکمه اتصال تماس رو زد و گوشی رو به گوشاش نزدیک کرد.
" ژان خوبی؟ چرا انقد طول کشید؟ "
" هیچی هیچی...همین الان میایم عزیزم "
" باشه منتظرم "
بعد از قطع کردن تماس، ژان به جی لی نگاه کرد و گفت:
" حالا چیکار کنم؟ سایمون قطعا می دونه من دیدمش "
" خب..ما همین جوری از در میریم بیرون. جوری تظاهر می کنیم انگار ندیدیمش. فقط به کفشات نگاه کن همین اصلا هم سرتو بالا نگیر "
ژان با دو انگشت ضربه ایی به سر جی لی زد و گفت:
" احمق این به نظرت ضایع تر نیست؟ آخه چی ریخت تو اون کله گندت؟ شک دارم مغز باشه "
جی بی کفزی بهش نگاه کرد و گفت:
" خب می گی چه غلطی کنم؟ تقصیر منه که نامزدت دم دره و عاشق دل خستت تو رستوران؟ "
اخمی کرد و انگار که چیزی یادش اومده باشه دوباره به ژان نگاه کرد و گفت:
" هیچ وقت فکر نمی کردم کابوسام در مورد معشوقه هات واقعی بشه. لعنتی خیلی ترسناکه توسط یه شیر زخمی و یه شغال که به طعمش چشم داره محاصره شدیم و می دونی چیه؟ اون طعمه بدبخت فلک زده تویی "
جی لی با گفتن کلمه آخر انگشت اشارهاش رو به سمت صورت ژان گرفت و مستقیم به چشم هاش نگاه کرد.
ژان با دستاش انگشت جی لی رو کنار زد و کفت:
" دهنتو ببند قورباغه ریقو "
بعد هم با حرص از روشویی خارج شد.
جی لی هم با حرص دنبالش راه افتاد. ژان با تمام توان و تا جایی که محیط و نگاه های مردم اجازه می داد قدم هاشو تند برمی داشت و سعی می کرد هرچه زودتر به در برسه اما با صدایی که پشت سرش شنید، برای لحظه ایی حس کرد اکسیژن کم آورده. می تونست دست های بازیگوش اضطراب و استرس روی تنش حس کنه و بدتر از همه این بود که این لمس منحوس رو بیشتر از هر جای دیگه ایی، روی گلوش حس می کرد. انگار با حرص مشغول دزدین اکسیژن های اطراقش بود.
با تردید برگشت و سعی کرد لبخندی روی لب هاش بیاره اما بعید می دونست موفق شده باشه.
" هی، حالت چطوره؟ "
بلاخره سایمون اولین کسی بود که مکالمه زجر آورشونو شروع کرده بود.
ژان سعی کرد استرسش رو عقب برونه و بدون مکث کلماتشو به زبون بیاره.
" خ...خوبم ممنون. حال خودت چطوره؟ "
حس می کرد اکه یک لحظه دیگه ادامه بده کل محتویات معدشو بالا میاره اما همچنان لبخندشو حفظ کرده بود.
سایمون لبخندی زد و گفت:
" منم خوبم، خوشحالم که اینجا دیدمت. داشتی می رفتی؟ "
" آره راستش شاممون تازه تموم شده و ییبو بیرون منتظرمه "
ژان حس کرد برای یک لحظه چهره سایمون جدی شد اما دوباره مثل قبل لبخند روی لب هاش به خوبی دیده می شد. اون یک لحظه به قدری کوتاه بود که ژان حس می کرد شاید توهم زده.
" اوه که اینطور، پس...بعدا می بینمت امیدوارم بهت خوش گذشته باشه" سایمون با حفظ لبخندش گفت و به ژان نگاه کرد.
ژان هم متقابل بهش خیره شد و گفت:
" حتما. از شامت لذت ببر "
سایمون دوباره لبخندی به ژان زد و به طرف میز خودش رفت.
جی لی همونطور که با نگاهش مسیر رفان سایمون رو دنبال می کرد گفت:
" ولی عجب چیزیه "
بعد هم به طرف ژان برگشت و با چهره متفکری که اخم کم رنگی روش بود گفت:
" چرا همهی جذابای پولدار به خرگوش زشتی مثل تو جذب می شن؟ "
و بدون اینکه منتظر پاسخ ژان باشه به طرف در رفت و از رستوران خارج شد.
ژان ناباور به جای خالیش نگاه کرد و گفت:
" وات د فاک عوضی؟ "
اخمی کرد و از در بیرون رفت و جی لی رو دید که پیش دختر زیبایی که لباس مجلسی تنشه ایستاده، نیشخندی زد و به سمتشون رفت و بدون اینکه منتظر بمونه تو صورت جی لی داد زد:
" اگه من یه خرگوش زشتم تو هم یه قورباغه ریقویی "
بعد هم بدون اینکه منتظر بمونه به طرف ماشین ییبو رفت و سوار شد و چند ثانیه بعد صدای چرخ های ماشین باعث شد جی لی که ناباور به جای خالیش نگاه می کرد، از هپروت خاج بشه و به دنیای واقعی برگرده!
______________________________________جی لی گناه داره به نظرم😭😂😂
ESTÁS LEYENDO
I love you baby
Fanficنام فیکشن: ~I love you baby ~ ژانر: آمپرگ. اسمات، عاشقانه، درام کاپل: ییژان ( yibo top) نویسنده: Patrick روز آپ: نامشخص خلاصه: وانگ ییبو رئیس جذاب ۲۲ ساله شرکت وانگ ها که همه اونو به بی رحمی و سرد بودن میشناسن و شیائو ژان ۲۱ ساله پسر دوست داشتنی،...