پارت چهارم

145 22 0
                                    

-" دیگه وقتمون رو هدر ندیم ها؟"

-" آم! ها... باشه."

تهیونگ درحالی که میلرزید همقدم با جونگکوک توی راهرو حرکت میکرد. با خودش گفت «حتما خل شدم. چرا همچین حسی دارم؟ انگار جون توی بدنم نیست.» با استرس گفت: "ببخشید."

جونگکوک با نیشخند نگاهی بهش کرد و گفت: "چی؟ نمیتونی راه بری؟" فرومونهاش رو کمی رها کرد و تهیونگ رو محکم به خودش چسبوند.

تهیونگ که حالا از خجالت گونه هاش سرخ شده بود گفت: "نه... این نه..." ناگهان توی بغل آلفای برتر کشیده شد: "هی!"

جونگکوک امگای جوون رو به سینش چسبوند. دستش رو گرفت و روی سینه ی خودش گذاشت. حالا فرومونهاش بیشتر رها شده بود. با همون نیشخند گفت: "چیه... چی شد پس؟"

"من... آهم... خب..." تهیونگ حسابی هول کرده بود و گیج شده بود. با خودش گفت «دارم دیوونه میشم! زیادی مشروب خوردم؟ تحمل ندارم.»

آلفای جوون صورتش رو نزدیکتر برد و توی فاصله ی کمی از لبهای تهیونگ مکث کرد: "چی؟"

امگای کوچولو با استرس به چشمهای جونگکوک نگاه کرد « داره... منو میبوسه!» از این فکر بی اختیار چشمهاش رو بست و منتظر بوسه شد.

جونگکوک دوباره با نیشخند گفت: "چرا با کسی که حال و حوصله دعوا نداره داد و بیداد راه میندازی؟ خل و چلی؟"

تهیونگ با تعجب چشمهاش رو باز کرد «هاه! اه... شت... کیم تهیونگ! دیوونه ای؟ چرا چشماتو بستی آخه؟»

جونگکوک بازوهای تهیونگ رو گرفت و از خودش فاصله داد: "مراقب باش بچه جون." رهاش کرد و لباسای خودش رو مرتب کرد و با پوزخند گفت: "این دفعه نجاتت دادم. ولی دفعه بعد توی دردسر میفتی." چرخید و از تهیونگ دور شد و رفت.

امگای جوون که حسابی گیج و شوکه شده بود روی پاهاش نشست و غر زد: "هاه... این عوضی..." درحالی که تمام بدنش میلرزید توی خودش جمع شد : "به کی میگه...بچه، ها؟"

تهیونگ با عجله وارد داروخانه شد و در حالی که نفس نفس میزد داد زد: "یه کم پیش بدنم یهویی عجیب غریب شد... میشه یه قرصی چیزی بهم بدید؟"

مسئول داروخانه که از این ورود ناگهانی جا خورده بود گفت: "آه... آه... قرص؟"

-" منظورم اینه که... فکر کنم تب دارم... آه... نه نه، نمیتونم نفس بکشم... آره انگار نمیتونم نفس بکشم. آه... آهم... واسه همینم هست جون ندارم..." دستش رو روی سینش گذاشت و ادامه داد: "و اینکه قلبمم... آه... قلبم... قلبم... درد میکنه؟ تند تند میکوبه."

-" عه..."

تهیونگ دستش رو مشت کرد و با صدای بلند گفت: "سرما خوردم! میترسم سرما خورده باشم یا آنفولانزا گرفته باشم!"

زن جوون بسته ی قرص بازدارنده ای رو روی میز گذاشت و گفت: "فکر نکنم... امگایی، درسته؟ به نظر میاد دوره هیتت... زودتر از اونی که باید شروع شده."

تهیونگ با وحشت گفت: "نخیرم!! دوره هی-هیتم نیست!" با خودش گفت «چی داره کصشر میگه زنیکه؟»

-" به نظرم درست میگم."

-" م-من امگا باشم؟ نه من پسرفت کردم!"

درحالی که سوار آسانسور میشد با خودش غر زد: "منطقی نیست! دوره هیت؟ کی؟ من؟! هه مسخرس! مزخرفِ محضه. مگه- مگه میشه آخه؟" سرش رو پایین انداخت و با خودش گفت «من 20 سالمه ولی تا حالا دوره هیت نداشتم. نه نه غیر ممکنه!!»

مردی وارد آسانسور شد و به محض ایستادن کنار تهیونگ شروع به پخش کردنِ فرومونهاش کرد.

تهیونگ همچنان توی افکار خودش غرق بود «اه چه روز گوهی. حالا هم فرومونای این عنتر خان!» کمی فاصله رو بیشتر کرد و ناگهان شوکه با خودش گفت «هاه... فرومون... اینا فرومون بودن؟ پس قبلشم اون... فرومونای جئون جونگکوک... بودش.» ازاین فکر عصبانی شد و رو به اون آلفای مزاحم داد زد: "اخخخ! چه غلطی میکنی احمق... هی همش فرومون ول میدی." «یعنی چی... چه مرگشه این؟»

مرد جوون سرش رو نزدیک آورد و فرومون های تهیونگ رو بو کشید: "این بوی امگا نیست؟"

"چی میگی؟" تهیونگ با وحشت داد زد: "چرا چرت و پرت میگی؟ حرومزاده منحرف! دهنتو ببند و گمشو کنار!"

آلفای مزاحم دستش رو محکم گرفت و سمت خودش کشید. توی گوشش زمزمه کرد: "امگایی... بوی امگاهارو میدی. امگایی، مگه نه؟"

«بازم بدنم... بدنم جُم نمیخوره...» سر جاش خشکش زده بود و نمیتونست تکون بخوره آروم گفت: "آشغال عوضی_ ازم دور شو!"

مرد جوون پوزخندی زد و لبهاش رو لیسید و زمزمه کرد: "چه کیوت..."

صدای زنگ توقف آسانسور اومد و درهاش باز شد. با باز شدن درهای آسانسور جونگکوک اون آلفا رو دید که تهیونگ رو گرفته و سرش رو توی گردنش فرو برده. نگاهش به چشمهای امگای جوون افتاد که با التماس بهش نگاه میکرد و اشک توی چشماش حلقه زده بود، تهیونگ وحشت کرده بود و داشت میلرزید.

جونگکوک اخمی کرد و زمزمه کرد: "چیه؟"

درهای آسانسور دوباره داشت بسته میشد. اما لحظه ی آخر اون نگاه تهیونگ باعث شد جونگکوک "نچی" بگه و با دستش در آسانسور رو نگه داره. در دوباره باز شد و آلفای برتر دستِ دیگش رو داخل دراز کرد و دست تهیونگ رو گرفت. محکم اون رو به طرف خودش بیرون کشید.

-" اوه..."

تهیونگ رو محکم توی بغلش گرفت و گفت: "چرا انقد لفتش دادی؟"

آلفای مزاحم بلافاصله گفت: "چه غلطی داری میکنی؟"

جونگکوک همونطور که امگا کوچولو رو توی بغلش نگه داشته بود ادامه داد: "کلی معطل شدم..."

همون لحظه دوباره درهای آسانسور بسته شد و نگاه اون آلفای مزاحم با نگاه عصبانی و ترسناک آلفای برتر گره خورد که باعث شد به وحشت بیفته.

تهیونگ همچنان توی بغل جونگکوک بود و با بیحالی میلرزید...

My Charming Alpha / آلفای جذاب منWo Geschichten leben. Entdecke jetzt