ازرافیل میدانست نمیتواند باری دیگر شیطانش را تنها بگذارد. لحظهای با تعجب به جلو خیره شد. او کرولی را شیطانش خطاب کرده بود؟
گویی ناخوداگاهش تمایلی به همراهی با مغزش نداشت.
نفس عمیقی کشید و دستانش را دور لیوان ماگش حلقه کرد. گرمای نوشیدنی کمی حس خوب وارد انگشتانش کرد و باعث لبخند ناخوداگاهی روی لبهایش شد.
اکنون درون کتابخانه نشسته و به فکر چارهای برای بازگرداندن ان تیم دونفرهی شیطان و فرشته بود.
آنجلا درون کتابخانه میگشت و بیصدا کتابهایی را جا به جا میکرد. انجل از او خواسته بود تا مدت کوتاهی را درکنار یکدیگر در کتابخانه بگذرانند. اکنون که کرولی را دیده بود باید عذرخواهی بزرگی تحویلش میداد.
درون ذهنش بر این باور بود که اگر باری دیگر ان کرولی شکسته را ببیند حتما درون چشمانش حلقههای اشک میدرخشند و احساساتش فوران میکند. ولی باید اینکار را میکرد. باید شیطانی را که نابود کرده بود باز میگرداند.
با شنیدن صدای در، ارام چشمان بستهاش را باز کرد. مردی قد بلند با چهرهای جدی وارد شد.
گویی آنجلا او را میشناخت. با ورود مرد آنجلا سریع کتابش را بست و با لبخند به مخاطب اشنایش نگاه کرد:
" اوه..مستر..مستر دیوید..خوش اومدید. "
ازرافیل با تعجب به مرد خیره شد. ارام از جایش برخاست و لبخندی زد. اما گویی مستر دیوید تمایلی به چهرهی شاد و یا لبخندی بزرگ نداشت.
هنوز با ان چشمان تیرهرنگش به انجلا خیره بود و کوچکترین توجهی به ازرافیل نمیکرد:
" طبقهی بالا درسته؟ "
انجلا سری به معنای تایید تکان داد:
" بله بله چند روزی میشد که سراغش نیومده بودن ولی انگار خیلی زود دلتون براش تنگ شد. "
ازرافیل تمام مدت گیج و متعجب نگاهشان میکرد. در زمان غیبت او، چه بلایی سر کتابخانه امده بود؟
VOUS LISEZ
Good omens 3
Fanfictionهمه فکر میکردن آخرین باری که ازرافیل و کرولی همو دیدن همون لحظهایه که ازرافیل برای همیشه از زمین رفت، ولی این لحظه هیچوقت اخرین دیدار اونا نبود. وقتی کرولی متوجهی تغییرات داستان شد، تازه فهمید پایانش کجاست. ** اسپویل فصل دو☆ شیپ: ازرافیل و کرولی ...