S 03 - E 03

170 38 63
                                    

«مفاهیم متضاد مثل خوبی و بدی، شادی و ناراحتی، در دل همدیگه به‌وجود میان و خیال رسیدن به یکی از اونها، غیر ممکن و البته احمقانه است!»

با باز شدن در و دیدن تهیونگ، از جاش بلند شد و به سمتش رفت.
شونه‌های افتاده، موهای نامرتب، دو دکمه باز بالای پیرهنش و چهره‌ای که اثر پررنگی از شادابی نداشت، نشان از خستگی زیاد تهیونگ بود.

-تهیونگ؟
جونگ‌کوک با صدای آروم و لطیفی گفت و بدون اینکه فاصله یک متری رو هم طی کنه و خودش رو بهش برسونه، دست‌هاش رو به طرفین باز کرد.

پسر بزرگتر فاصله رو از بین برد و خودش رو به جونگکوک رسوند. دست هاش رو دور بدنش حلقه کرد و به آغوش کشید.
همزمان با حلقه شدن دست های پسر کوچکتر دور کمرش، سرش رو تو گردنش فرو برد و نفس عمیقی کشید. نوک دماغش رو به پوست سفید و مور مور شده‌اش کشید و بازدم گرمش رو نزدیک گوشش بیرون فرستاد.

جونگکوک حالا دیگه میدونست برعکس خودش که ترجیح میداد وقتی حالش خوب نیست، تنها بمونه، تهیونگ دوست داشت کسی رو کنار خودش داشته باشه.

دستش رو لای موهاش فرو برد و نوازشش کرد.
-تهیونگ؟ خوبی؟ چیزی شده؟

پسر بزرگتر چشم هاش رو نیمه باز کرد و چونه اش رو روی شونه پسر گذاشت.
-اوهوم! دلم برات تنگ شده بود.
لب پایینیش رو گاز گرفت و درحالیکه دوباره کنار گردن پسر نفس میکشید، پلک هاش رو روی هم فشرد و تیشرتش رو چنگ زد.

«قطعا براتون پیش اومده که بگید ‹نمیدونم چرا، ولی حس کردم یه چیزی درست نیست.› به این فکر کردید که اون حس، از کجا اومده؟... آدمها سعی میکنند با بستن دهنشون یا بیان متفاوت کلمات، واقعیتی که تو ذهنشون دارند رو پنهون کنند. درحالیکه بدنشون نمیتونه این کار رو بکنه و ناخودآگاه سیگنال‌هایی به طرف مقابلشون میفرسته. مثل تغییر تن صدا، دزدیدن نگاه، دور شدن یا نزدیک شدن بدن...  این سیگنالها همونطور که از ذهن ناخودآگاه منشا گرفتند، توسط ذهن ناخودآگاه هم دریافت میشن! چیزی که بهش میگیم حس!... و اون لحظه از نزدیک‌شدن بیشتر تهیونگ به من، چنگ زدن تیشرتم انگار که میخواست جلوی فرارم رو بگیره، بستن چشم هاش و نفس های عمیقی که میکشید، حس کردم که یه جای کار میلنگه! تهیونگ داشت یه چیزی رو پنهون یا از یه چیزی فرار میکرد.»

جونگکوک چیزی نگفت و فقط به نوازش کردن کمر پسر بزرگتر اکتفا کرد. چند لحظه بعد تهیونگ کمی فاصله گرفت و درحالیکه سعی میکرد کمرش رو صاف نگه داره و شونه هاش رو از حالت افتادگی دربیاره، لبخندی زد و در لحظه بعد، اون لبخند به تک خنده ای تبدیل شد.
-خب حس میکنم دارم زیادی دراما کویین بازی درمیارم. میرم یه دوش بگیرم!

«این مدل خنده‌های آشنا نیست؟ شبیه خنده‌های منه وقتی که استرس دارم و ذهنم پریشونه!»

جونگکوک با لبخندی که غیرصمیمی بودنش رو خودش هم حس میکرد، سرش رو به نشونه تایید تکون داد و سراغ آشپزخونه رفت.

𝑩𝑼𝑻𝑻𝑬𝑹𝑭𝑳𝒀🦋 •𝚅𝙺𝙾𝙾𝙺/𝙺𝙾𝙾𝙺𝚅•Where stories live. Discover now