کسوف پارت ¹

1.8K 129 34
                                    


برای آخرین بار به خودم توی آینه نگاه کردم و بعد از مرتب کردن یقه کتم از خونه زدم بیرون و پیاده تا ایستگاه اتوبوس رفتم و منتظر موندم که برسه... همش به ساعتم نگاه میکردم... داشت دیرم میشد... حدودا 10 دقیقه بعد اتوبوس رسید... سوار شدم و روی صندلی نشستم... باید کم کم یه ماشین میخریدم... از این وضعیت خسته شده بودم... دوتا ایستگاه بالاتر پیاده شدم و بقیه راهو پیاده رفتم... وقتی رسیدم در مطب باز بود... رفتم بالا... جی آه با دیدنم از جاش پاشد
+سلام اقای پارک... صبحتون بخیر
لبخند زدم و سرمو خم کردم
_صبح توعم بخیر
رفتم سمت اتاقم و کلید رو از جیبم در اوردم و بازش کردم..
_خانم هان امروز چندتا مراجعه کننده داریم؟
+3 نفر
_اگه کسیم بدون وقت قبلی اومد بفرست داخل
سرشو تکون داد
+بله حتما...
رفتم داخل اتاقم و نشستم پشت میز
سرم خیلی درد میکرد...
میدونستم بخاطر بی خوابیه... سرمو با دستام قالب گرفتم... به ساعت نگاه کردم.. نیم ساعت بعد اولین مراجعه کننده میومد... صدای نوتیف گوشیمو شنیدم
از جیبم درش اوردم و به صفحه ش نگاه کردم
(+فردا اخرین مهلته که اجاره خونتو بدی)
کلافه گوشیمو پرت کردم رو میز
دیگه نمیدونستم باید چیکار کنم... باید از کی کمک میگرفتم؟
اولین کسی که به ذهنم رسید هوسوک بود.. گوشیمو ورداشتم و زنگ زدم بهش
جواب نداد... یه نفس عمیق کشیدم
_خانوم هان یه فنجون قهوه لطفا...
امیدوار بودم حداقل بتونم کارمو درست انجام بدم... چون از لحاظ روحی واقعا داغون بودم...
چند دقیقه بعد جی آه با یه فنجون قهوخ اومد اتاقم و گذاشتش رو میز
_ممنونم
+خانوم لی هم رسیدن
_بفرستش داخل
سرشو تکون داد و از اتاق رفت بیرون
چند دقیقه بعد صدای تقه در شنیدم
_بفرمایید
در باز شد و خانوم لی اومد داخل
از جام پاشدم و با لبخند گفتم:
_سلام خوش اومدی
یه لبخند الکی زد و سرشو تکون داد
به صندلی اشاره کردم
_بشین
بدون هیچ حرفی نشست
_خب برام تعریف کن... بگو از هفته پیش که از اینجا رفتی چه اتفاقایی برات افتاد...
یه لبخند نشست روی لبش و و شروع کرد به تعریف کردن...
............
جونگ کوک:
_میشه از اتاقم برید بیرون؟
مادرم با گریه گفت:
+چطوری برم وقتی میبینم داری اب میشی
داد زدم:
_فقط برو بیرون... نمیخوام هیچکدومتونو ببینم..
پدرم اروم اروم اومد نشست کنارم و دستشو انداخت دور شونه هام
+ممکنه برای همه همچین اتفاقی بیفته... فقط تو نیستی....
زدم تو حرفش
_ولی من نمیتونم کنار بیام
موهامو گرفتم
_نمیتونم با نبود مینهو کنار بیام
+این فقط یه اتفاق بوده و هیچکس مقصرش نیست
داد زدم
_اگه اونشب من باهاش دعوا نمیکردم اونجوری حالش بد نمیشد که... با اون حال.... رانندگی کنه که....
بغضم ترکید
_که... تصادف... کنه...
مادرم دستامو محکم گرفت
+داره میلرزه... کمک کن
فقط داد میزدم.. دیگه صداهاشون برام واضح نبود... یهواحساس کردم بدنم بی حس شد و بعدش دیگه چیزی نفهمیدم...
.............
+تنها راهش اینه که ببریدش پیش یه روانشناس خوب...
+همه این راه هارو امتحان کردیم دکتر... دیگه نمیدونم باید چیکار کنم براش... با هیچ روانشناسی نمیتونه ارتباط برقرار کنه...4ساله اوضاعش همینه... هرروز داره از روز قبل بدتر میشه
+اگه همینطور ادامه پیدا کنه بیماری روحیش حاد تر میشه و ممکنه دیگه قابل درمان نباشه
با شنیدن صداشون چشمامو باز کردم
مادرم با لبخند نگاهم کرد
+بیدار شدی پسرم؟
ودستشو کشید روی موهام
روکردم سمت دکتره
_شما هنوز خسته نشدین از این توصیه‌های الکیتون دکتر مین؟
بالبخند گفت:
+من برای بهتر شدن حال تو حاضرم تا اخر عمرم توصیه کنم...
پوزخند زدم
_من حالم خوبه میتونید برید...
و رومو برگردوندم و پتومو کشیدم روی سرم... دلم نمیخواست هیچکدومشونو ببینم... همونطور موندم تا برن... وقتی صدای بسته شدن درو شنیدم از زیر پتو اومدم بیرون و رفتم طرف پنجره... دوباره همون منظره تکراری...
رفتم سمت کمدم و درشو باز کردمو دستمو بردم پشت کارتنا و قاب عکسو کشیدم بیرون... روش خاک نشسته بود
‌نشستم لبه تخت و بهش نگاه کردم.. دستمو روی صورتش کشیدم... اشک توی چشمام جمع شد... بغض تو گلوم نمیذاشت حرف بزنم... اروم گفتم:
_هیونگ منو بخشیدی؟
نتونستم خودمو کنترل کنم و بغضم ترکید
عکسشو محکم بغلم گرفتم
_کاش... کاش... من... به جات... مرده... بودم
#کسوف

#p1
#Eve

solar eclipseWhere stories live. Discover now