_صبرکن
سرجاش وایساد
شیشه های جلوی پاشو با دست کنار زدم... یهو یه تیکه از شیشه آینه رفت توی دستم... با اونیکی دستم زخممو محکم فشار دادم
نگام کرد... یهو دیدم لباش از بغص میلرزه
نشست کنارم و با بغض گفت
+خ... خون
لبخند زدم و دستمو جلوش تکون دادم
_نه نه چیزی نیست... فقط یه خراش ساده س
بدون هیچ حرکتی به دستم خیره شده بود...
زخممو مالیدم به لباسم که خونش پاک شه...
اما بند نمیومد... یهو بدنش شروع کرد به لرزیدن... هول شدم... به اطرافم نگاه کردم... نمیدونستم باید چیکار کنم
محکم بغلش کردم و دستامو دور شونه هاش حلقه کردم
آروم دم گوشش گفتم :
_هیچی نیست... من اینجام...
چند دقیقه همونطوری مونده بود... میخواستم به مادرش خبر بدم که حس کردم داره آروم میشه... وقتی لرزش بدنش کامل قطع شد آروم گفتم:
_خوبی؟
صدایی نشنیدم...
همونلحظه در باز شد و مادرش اومد تو اتاق
_نمیدونم چرا یهو اینجوری شد
اومد سمتم
+چیزی نشده... فقط از حال رفته
و کمکم کرد درازش کنیم روی زمین
_اسمش چیه؟
+جونگ کوک
سرمو تکون دادم
+این خون برای چیه؟
_چیزی نیست دستم یکم زخم شد
+کوک خون دستتو دید اینجوری شد؟
سرمو تکون دادم
_آره... وقتی دید شوکه شده بود...
مکث کردم
_چه اتفاقی براش افتاده؟
+خودشو مقصر مرگ دوستش میدونه
_واقعا مقصر بوده؟
+فقط یه حادثه بود... نه تقصیر کوک بود نه هیچکس دیگه
_اون اتفاقای گذشته حالا دیگه روی جسمشم تاثیر گذاشته... باید یکم زودتر شروع به درمانش میکردین... چند وقته اینجوری تشنج میکنه؟
+حدودا 6 ماه
_داروی خاصی مصرف میکنه؟
+هیچ دارویی نمیخوره..
_چند سالشه؟
+25سالشه
سرمو تکون دادم
_خب شما برید من میمونم بیدار شه یکم باهاش حرف بزنم...
لبخند زد
+ازت ممنونم
سرمو خم کردم...رفت بیرون و درو بست
فکر کنم به این زودیا نمیتونم برم کلینیک...انگار اوضاع از اون چیزی که فکر میکردم سختتره... به دستم نگاه کردم... خون زخمم خشک شده بود.. با لبه کتم پاکش کردم... همه اتاقو از نظر گذروندم... انگار جنگ شده بود...
یعنی اون قضیه چقد براش آزار دهنده بوده که الان حالش اینه؟
از جام پاشدم و آروم آروم شروع کردم به جمع کردن شیشه های روی زمین...
همشونو جمع کردم گوشه اتاق...
+هنوز اینجایی؟
رو کردم سمت جونگ کوک
_عه بیدار شدی؟
+میخوام تنها باشم
لبخند زدم
_منم میخوام تنها باشم... بیا دوتایی تنها باشیم
.......................
جونگ کوک:
پوزخند زدم و آروم نشستم تو جام
_شاید باورت نشه ولی برای شوخیهای بی مزت وقت ندارم
خندید
+بلاخره توعم به بی مزه بودن شوخیای من پی بردی...
بهش زل زدم
_نخند
+چرا؟
_چون زشت میخندی...
خودشو خورد و به دستاش نگاه کرد
از جام پاشدم و راه افتادم سمت پنجره
+شیشه هارو از روی زمین جمع کردم اما بازم مواظب باش
_نیازی به مراقبتهای بقیه ندارم... ادای آدمای نگران در نیار... همتون برای پول میاید اینجا
+اسمت چیه؟
رسیدم لب پنجره و به بیرون نگاه کردم
+نگفتی... اسمت چیه
روکردم سمتش
_اسم ندارم...
+خب آقای اسم ندارم... چندساله؟
پوزخند زدم
_تاکی میخوای این بازیه مزخرفو ادامه بدی؟
شونه هاشو بالا انداخت
+من بازی کردنو دوست دارم
_اما من همبازیه خوبی نیستم
+همیشه اتاقت اینقد بهم ریختس؟
_تو روانشناسی یا فضول؟
از جاش پاشد و اومد سمتم... نگاهم ازش گرفتم
+ نمیتونی با حرفات ناراحتم کنی...
شونه هامو بالا انداختم
_خب وقتی کسی حقیقتو بهت میگه نباید ناراحت شی...
سرشو تکون داد
+خب... اولین ملاقاتمون خیلی خوب پیش نرفت... فردا میبینمت
و راه افتاد سمت در
_دیگه برنگرد
سرجاش وایساد... بعد از چند ثانیه بدون اینکه برگرده سمتم رفت بیرون و درو بست
خیالم راحت شد... اینم رفت
رفتم سمت تختم... نگاهم به خونی که روی زمین خشک شده بود افتاد... چرا وقتی فهمید روی خون حساسم دستاشو میمالید به لباسش؟
پوزخند زدم... کارهمشون همینه... اینکه ادعا کنن دلشون برات میسوزه
گیتارمو از زیر تختم در آوردم و نشستم زمین... یهو در باز شد...با دیدن مادرم کلافه چشمامو بستم...
+دستشو پانسمان کردم فرستادمش بره
پوزخند زدم
_به من مربوطه؟
+فکر نمیکنی یکم زیادی تلخی؟
زل زدم بهش
_شما با کاراتون این بلارو سر من اوردین
آروم آروم اومد سمتم و جلوم نشست
+داری منو پیر میکنی... حواست هست؟
چشماش پر اشک شده بود...
به موهاش اشاره کرد
+جونگ کوک... موهام سفید شد... بابات دیگه مثل قبل نیست... برادرت چندماهه خونه نیومده... زندگی هممونو عوض کردی...
_خب میرم... که هیچکدومتون اذیت نشید
محکم شونه هامو گرفت و با داد گفت :
+اینا رو نگفتم که از خونه بری... فقط میخوام خوب شی... من پسر خودمو میخوام نه این آدم غریبه ای که رو به رومه...
چشمامو بستم... انگشتام میلرزیدن...اروم گفتم
_میشه داد نزنی؟ لطفا
محکم بغلم کرد
+ببخشید پسرم... ببخشید
و با بی صدا شروع کرد به گریه کردن...
#کسوف
#p3
#Eve
STAI LEGGENDO
solar eclipse
Fanfictioncouple: Kookmin.Sope Genre: Romance.Fluff موضوع: جونگ کوک بخاطر اتفاقی که توی گذشته ش براش افتاده به بیماری روانی دچار میشه و جیمین که روانشناسه برای درمان کوک استخدام میشه... و رابطه جونگ کوک و جیمین رفته رفته باهم بهتر میشه و...