کسوف پارت⁵

592 104 0
                                    

+خیلی وقته آشپزی نکردم ولی امروز نذاشتم خدمتکارا غذا درست کنن..دوست داشتم خودم برات غذا بپزم..!
خندیدم..:
_ممنونم خیلی زحمت کشیدین..
قاشقمو به سوپ زدم و یکم خوردم..لیخند نشست رو لبم
_عالیه خانوم جئون..!
لبخند زد
+نوش جونت..!
و رفت بیرون و درو بست..رو کردم سمت کوک..
_نمیخوری؟!
+حتما نمیخورم که مادرمم تعارف نکرد..!
یه قاشق دیگه از سوپ خوردم..
_خیلییی خوشمزس..
و قاشمو از سوپ پر کردم و گرفتم سمتش..
_یکم بخور..
+چرا فک کردی از قاشق تو غذا میخورم؟
شونه هامو بالا انداختم و خودم خوردمش..
+شک دارم که تو اصلا روانشناس باشی..
ناباورانه نگاهش کردم..
_تو الان داری شغلمو،مدرکمو زیر سوال میبری؟!
پوزخند زد و زیر لب گف:
+مدرک...
بدون اینکه چیزی بهش بگم غذامو تموم کردم و سینی رو گذاشتم کنار..خیلی گرمم شده بود
هودیمو در آوردم و یقه ی پیرهنمو مرتب کردم..
هنوزم زانوهاشو بغل کرده بود و به گوشه ی اتاق خیره شده بود..منم کنارش نشستم و زانوهامو بغل کردم..
_یعنی چه اتفاقی افتاده که تو بخاطرش اینجوری داری جوونیتو میسوزونی؟!
هیچی نگفت..
_نمیخوام به چشم روانشناس بهم نگاه کنی..فک کن منم دوستتم..
روشو برگردوند سمتم..:
+تو دوست من نیستی..فهمیدی؟!
نگاهمو ازش گرفتم:
_حداقل الکی وانمود کن باهم دوستیم..
+من هیچ دوستی ندارم و نمیخوام داشته باشم..!
رومو کردم سمتش:
_یعنی وانمود کردن هم برات سخته؟!
از جاش بلند شد و رفت سمت پنجره..
+برای امروز کافیه..خسته شدم..!
به ساعتم نگاه کردم:
_هنوز دوساعت از اومدنم نگذشته..!
رو کرد سمتم و کلافه دستشو توی موهاش کشید..:
+میدونی..اصلا حوصله ی سروکله زدن با امثال تورو ندارم حالام میتونی بری..!
از جام بلند شدم..رفتم کنارش وایسادم و از پنجره به بیرون نگاه کردم..:
_نظرت چیه بریم بیرون؟!
پوزخند زد..
دستشو گرفتم و دنبال خودم کشیدم..به در که رسیدیم سر جاش وایساد..
.......
جونگ کوک:
دستمو کشیدم..:
_دست از سر من بردار..!
+بهت قول میدن بعد اینکه یکم قدم بزنیم میرم..!
کلافه نفسمو بیرون دادم..انگشت اشارمو سمتش گرفتم:
_فقط ۵ دقیقه..بعدش میری..باشه؟!
با لبخند سرشو تکون داد و دوید سمت هودیش و تنش کرد و با ذوق اومد طرفم..باورم نمیشه واسه یه قدم زدن در این حد ذوق کرده بود..!
+اوه صبر کن‌...
رفت سمت کمدم..
_آهااای داری چیکار میکنی؟؟
یه سویشرت درآورد و انداخت بغلم..
+هوا سرده..!
و راه افتاد سمت در..
منم آروم آروم راه افتادم دنبالش..
همه با تعجب نگام میکردن..بدون توجه بهشون رفتم تو حیاط..
با باد سردی که به صورتم خورد چشامو بستم..خیلی وقت بود پامو از خونه بیرون نذاشته بودم..!
+داره برف میاد..
به روانشناسه نگاه کردم که با لبخند به آسمون نگاه میکرد..
پوزخند زدم..
_فکر کنم تو واسه ترک دیوارم ذوق میکنی..!
سرشو تکون داد و اومد سمتم..:
+لباستو بپوش..
و سویشرتو از دستم گرفت و انداخت رو شونم..بازومو گرفت و کشوند دنبال خودش... یکم جلوتر که رفتم سر جاش وایساد و رو کرد سمتم...
نگاهم موند روی دونه های برفی که نشسته بود رو موهاش..
با لبخند گفت:
+به آسمون نگاه کن...
_دیگه میخوام برگردم اتاقم..
چونه مو گرفت و سرمو چرخوند سمت آسمون..
+بهم بگو که داری لذت میبری...؟!
هیچی نگفتم...شاید واقعا قشنگ بود..به دونه های برف خیره شدم..
یهو بازومو کشید...راه افتادم دنبالش‌
کنار درخت کاج وایساد:
+دلم میخواد یدونه کاج بردارم،کمکم میکنی؟
_وردار..به من چه ربطی داره؟!
+آخه قدم نمیرسه
و اومد سمتم و پشتشو کرد که بغلش کنم..
کلافه نفسمو دادم بیرون و کمرشو گرفتم و بلندش کردم
+بیشتر...بیشتر..
یکم بیشتر بلندش کردم
_دقیقا چند سالته؟!
+سی..
پوزخند زدم
+میخوام بیام پایین
آوردمش پایین..با لبخند کاج توی دستشو به سمتم گرفت:
+نگاه کن چقد قشنگه،برفای روش رو ببین..
_اگه کارات تموم شده من میخوام برم خونه
+نمیخوای یکم دیگه بمونی؟حیفه هوای به این خوبی رو از دست بدی...
_علاقه ای بهش ندارم و اینکه منو تو باهم قرار گذاشتیم..تو گفتی فقط ۵ دقیقه میریم تو حیاط و بعدشم تو میری..!
سرشو تکون داد:
+ام...باشه
و بازومو گرفت و کشوند سمت خونه و درو باز کرد و منو دنبال خودش کشوند داخل...
مادرم با لبخند اومد سمتمون و رو کرد سمتم:
+خوش گذشت پسرم؟!
شونه هامو بالا انداختم..رو کرد سمت روانشناسه و دستاشو گرفت...
+خیلی ازت ممنونم جیمین..نمیدونم چطور باید جبران کنم..
پس اسمش جیمین بود
لبخند زد و گفت:
_کاری نکردم خانم جئون..
ازشون جدا شدم و رفتم تو اتاقم و درو بستم..اصلا دلم نمیخواست دوباره دورم شلوغ شه‌.!
دراز کشیدم روی تختم و پتو رو کشیدم رو سرم و سعی کردم بخوابم..

جیمین:

از خونه زدم بیرون و پیاده راه افتادم سمت خیابون..
به کاج توی دستم نگاه میکردم..لبخند نشست رو لبم
بین دستام گرفتمش..حدودا نیم ساعت همونطوری راه رفتم بعدش یه تاکسی گرفتم و رفتم خونه..
#کسوف
#p5
#Eve

solar eclipseDonde viven las historias. Descúbrelo ahora