کسوف پارت ⁶

572 90 0
                                    

+خانوم هان..امروز فقط آقای جئون رو بفرست داخل..
_بقیه ی مراجعه کننده ها چی؟
+بنداز روزای دیگه..
و رفتم تو اتاقم..به مادر جونگ کوک گفتم امروز بیان مطب..شاید اینجوری برای پسرش بهتر باشه..!
برگه های رو میزمو مرتب کردمو وسایل اضافیو گذاشتم توی کشو..
خب حالا دیگه همه چی مرتبه
نمیدونم چند دقیقه گذشته بود که با صدای تقه در به خودم اومدم..
+بفرمایید..
در باز شد و جونگ کوک اومد داخل..لبخند زدم:
+خوش اومدی..
بدون اینکه چیزی بگه دست به سینه نشست روی مبل..
+نمیخوای چیزی بگی؟
_زودتر حرفاتو و بزن باید برم..!
+کجا بری؟تازه اومدی که..
هیچی نگفت..
+چیزی میخوری بگم بیارن برات؟!
کلافه دستشو به صورتش کشید..:
_میفهمی میگم عجله دارم؟!
خندیدم..
+یکم آروم...چرا اینقد عصبی میشی؟
و از جام پاشدم..
+وایسا الان میام..
بدون اینکه منتظر حرفی ازش بمونم از اتاقم اومدم بیرون..دوتا فنجون قهوه ریختم..
+آقای پارک چرا نگفتین من براتون بیارم؟!
آروم دم گوشش گفتم:
_این مهمونمون یه جورایی خیلی خاصه..!
دستاشو گذاشت رو دهنش:
+کاش زودتر میگفتین..من باهاش دعوام شد!..
تعجب کردم:
_دعوا؟
+آره..خیلی بد حرف میزد..
سرمو تکون دادم:
_عیب نداره درستش میکنم..برو به کارت برس..
سرشو خم کرد و رفت..فنجونارو گذاشتم تو سینی و رفتم تو اتاق..
داشت با لبه ی ژاکتش ور میرفت
سینی رو گذاشتم رو میز و نشستم کنارش:
+دیگه نمیدونم قهوه دوس داری یا نه...امیدوارم خوشت بیاد
همونطور که داشت با لباسش ور میرفت گفت:
_من واقعا اذیت میشم..!
+از چی؟!
سرشو آورد بالا و زل زد بهم:
_از اینکه با کسی حرف بزنم اذیتم میکنه..کلا دلم نمیخواد کسیو ببینم..!
لبخند زدم:
+خب برای اینم راه حل.....
زد تو حرفم:
_اینارو نگفتم که بهم راه حل نشون بدی..منظورم این بود دیگه نمیخوام ببینمت..!

جونگ کوک:
لبخند از رو لبش محو شد..همونطور بهم خیره مونده بود...
+الانم میخوام برم..اگه خونوادمم چیزی پرسیدن بگو دیوونس..حرف گوش نمیده..توهین میکنه..نمیدونم اصن هرچی خواستی بگو..
_نمیتونم همچین چیزی...
یهو گوشیش زنگ خورد
_متاسفم،یه لحظه...
رفت سمت گوشیش و جواب داد:
_بورا...
شروع کرد به داد زدن:
_بوراااا..میشنویییی؟
گوشیشو پرت کرد رو میز
دویید سمتم
_بگو که با خودت ماشین آوردی؟!
شونه هامو انداختم بالا
با بغض گفت:
_لطفا بهم کمک کن..جونش در خطره..
تا این جمله رو شنیدم از جام پاشدم:
+راه بیوفت...
و باهم از مطب زدیم بیرون
نشستم پشت فرمون..اونم سوار شد و راه افتادیم
+از کدوم طرف برم؟
_مستقیم برو..فقط اگه میتونی یکم سریعتر..
پامو تا آخر روی گاز فشار دادم
حدودا ۱۵ دقیقه بعد رسیدیم..

جیمین:
سریع از ماشین پیاده شدم و راه افتادم سمت کوچه..
با دیدن اونهمه آدم که توی کوچه وایساده بودن تپش قلب گرفتم
دوییدم و از بین جمعیت رد شدم..
با دیدن بدن بی جون بورا روی زمین سرجام خشکم زد...
احساس میکردم کل دنیا داره دور سرم میچرخه..
آروم آروم رفتم سمت جنازه اش..پاهامو دنبال خودم میکشیدم..
نمیخواستم باور کنم..!
دستامو روی سرم گذاشتم..
اشک تو چشمام جمع شده بود..
+ببخشید شما با این خانوم نسبتی دارید؟
بغضم ترکید..با تموم وجود داد میزدم..نمیتونستم روی پاهام وایسم
نشستم زمین..احساس خفگی میکردم..
خودمو کشوندم سمت بورا..داد زدم:
_بوراااااااااااا...بگو همه ی اینا الکیه....
دست کوچیک و بی جونشو توی دستم گرفتم و بوسیدمش...
همون لحظه امبولانس اومد
#کسوف
#p6
#Eve

solar eclipseNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ