چندنفر دستمو گرفتن و از جمعیت آوردن بیرون..
اشکام بی اختیار روی گونه هام میریخت..دستامو جلوی صورتم گذاشتم..
میخواستم صحنه ی جلوی چشمم یادم بره..
یهو دستای ینفر دور شونه هام حلقه شد...دستامو از روی صورتم ورداشتم
با دیدن چشمای اشکی جونگ کوک دوباره بغضم ترکید..محکم بغلش کردم
_اون..فقط..فقط..۱۴ سالش..بود
از لرزش شونه هاش فهمیدم اونم داره گریه میکنه..
_من کشتمش،همش تقصیر منه..! اگه یکم زودتر میرسیدم این اتفاق براش نمیوفتاد..!
خودشو ازم جدا کرد:
+تو مقصر هیچی نیستی..هیچوقت دیگه این حرفو نزن..!
سرمو تکون دادن:
_همش بخاطر من بود
+اون آشغال کثیف اینجا چیکار میکنه؟!
برگشتم سمت صدا..با مشتی که توی صورتم خورد چشمام سیاهی رفت..
نشستم رو زمین..:
+چطوری تونستی بیای اینجا و جنازشو ببینی؟!
زیونم بند اومده بود..
+آقای محترم شما حق ندارین...
+تو چی میگی این وسط؟توهم همدست این قاتلی؟!
با لگد محکمی که کوک به شکم مرده زد دعوا بالا گرفت.
مردم دورمون جمع شدن
رفتم بینشون و سعی کردم از همدیگه جداشون کنم
بازوی کوک و گرفتم و کشوندمش عقب..نشوندمش روی جدول و خودمم نشستم....
+باید بریم
و ازجاش پاشد و دستمو کشید..
دنبالش راه افتادم سمت ماشین
یهو بدنم ضعف رفت..نشستم رو زمین
جلوم نشست و دستامو انداخت رو شونش و کولم کرد..
احساس کردم کم کم نمیتونم چیزی ببینم
تاجایی که از حال رفتم.....
بااحساس سردرد شدیدی چشمامو باز کردم..اینجا کجاست؟
آروم نشستم تو جام..
بیشتر که دقت کردم فهمیدم اتاق کوکه..خواستم از تخت بیام پایین که در باز شد و کوک اومد تو:
+از هوش رفتی آوردمت اینجا
_من باید برم خونه
شونه هاشو انداخت بالا..
از تخت اومدم پایین و راه افتادم سمت در..رو کردم سمتش:
_درضمن...به آرزوتم رسیدی..! من دیگه روانشناس نیستم..!
پوزخند زد:
+آره..به آرزوم رسیدم
سرمو تکون دادمو از خونه زدم بیرون...
یه ماشین گرفتم و راه افتادم سمت مطب..
وقتی رسیدم رفتم داخل و در اتاقمو با کلید باز کردم..
از توی کمد یه کارتن درآوردمو همه ی وسایل توی اتاقم و جمع کردمو ریختم داخلش..
وقتی کارم تموم شد از مطب اومدم بیرون و اسممو از رو در ورداشتم و درو قفل کردم
راه افتادم سمت خونه..هوا بارونی بود
سرتاپام خیس شده بود..
آروم آروم قدم ورمیداشتم..همه ی اتفاقای امروز مثل فیلم از جلوی چشمم رد میشد..
کاش خواب بود..!
جونگ کوک:
+چرا اینقدر با اون بچه بد رفتار میکنی؟!
_من باهاش بد رفتار نکردم مادر..من روز اولم بهتون گفتم نیازی به روانشناس ندارم..!
+خودتم دیدی که این یکی مثل بقیه ی روانشناسا نبوده
سکوت کردم..
+برو از دلش دربیار..
گلدونی که روی میز بود و پرت کردم که خورد به دیوار و هزار تیکه شد...
داد زدم:
_من از هییییچکس معذرت خواهی نمیکنم...!
همون لحظه در باز شد وبرادرم اومد داخل...
نگاهش به شیشه های روی زمین افتاد
+دوباره شروع کردی؟من بعد سه ماه اومدم خونه که باز دعوا ببینم؟!
مادرم با داد گفت:
_خسته شدیم کوک..۴ ساله که کارت اینه به خودت بیا
رفتم سمت کمدم و هودیم و گوشیمو ورداشتم:
_حالا دیگه من میرم که شما راحت زندگی کنین..
مادرم مچ دستمو گرفت:
+ببخشید کوک..سرت داد زدم
دستشو پس زدم..نیم نگاهی به برادرم انداختم
_حالا دیگه بعد ۳ ماه میتونی استراحت کنی..دنبالم نیاین..!
و از کنارشون رد شدمو از خونه زدم بیرون
کلاه هودیمو سرم کشیدم..
هیچ پولی با خودم نیاورده بودم..حالا باید کجا میرفتم؟
نمیدونم چند دقیقه بود که داشتم راه میرفتم
وقتی سرمو آوردم بالا دیدم جلوی مطب روانشناسه وایسادم
هیچ تابلویی به دیوار نبود...پس یعنی مطبشو بسته..!
خواستم رد شم که یهو چشمم به کارتی اقتاد که روی پله افتاده بود
ورش داشتم:
"هروقت نیاز داشتی،به من زنگ بزن..من یه روانشناس نیستم،فقط یه دوستم..پارک جیمین"
زیرشم شمارشو نوشته بود..
خواستم پرتش کنم اما انگار یه چیزی مانع شد
نشستم روی پله های دم مطب..بارون گرفته بود
دستامو توی جیب هودیم کردم
داشت شب میشد..سرتاپا خیس شده بودم
سرمو روی زانوهام گذاشتم..
چونم از سرما میلرزید..
+تو اینجا چیکار میکنی؟!
سرمو آوردم بالا...آروم گفتم:
_جیمین؟!
+این وقت شب اینجا چیکار میکنی؟ نگو که اومدی واسه عذرخواهی که باور نمیکنم..
_دیگه خونه نمیرم...!
از پله ها رفت بالا و در مطبو با کلید باز کرد:
+من اومدم چند تا وسیله بردارم..توام میتونی بیای داخل و گرم شی
از جام پاشدم و پشت سر جیمین رفتم داخل..
حالا که اینجا روشن بود میتونستم صورتشو ببینم..زیر چشماش گود افتاده بود و رنگش پریده بود..!
#کسوف
#p7
#Eve
VOCÊ ESTÁ LENDO
solar eclipse
Fanficcouple: Kookmin.Sope Genre: Romance.Fluff موضوع: جونگ کوک بخاطر اتفاقی که توی گذشته ش براش افتاده به بیماری روانی دچار میشه و جیمین که روانشناسه برای درمان کوک استخدام میشه... و رابطه جونگ کوک و جیمین رفته رفته باهم بهتر میشه و...