وقتی رسیدیم خونه ژاکتشو درآورد انداخت روی مبل و رفت توی آشپرخونه:
+بهتره بشینی که گرم شی...
بدون اینکه جوابشو بدم درو بستم و نشستم رو مبل
چند دقیقه بعد با دوتا فنجون قهوه از آشپزخونه اومد بیرون..
+الان فقط یه قهوه داغ میتونه گرمت کنه...
و نشست کنارم و فنجونو گذاشت رو میز..بهش زل زدم
حتی چشماشم با آدم حرف میزدن..!
+چرا به من زل زدی؟قهوتو بخور دیگه...
نگاهمو ازش گرفتم و یدونه از فنجونا رو برداشتم و آروم آروم مشغول خوردن شدم...
+میخوای اینجا زندگی کنی؟
_اگه نخوای میرم..!
+اگه بخوای اینجا زندگی کنی باید وظایف خونه رو تقسیم کنیم
پوزخند زدم:
_من تا الانم یه لیوانم جابه جا نکردم..!
+از این به بعد باید دوتا لیوان و حتی بیتشر از دوتا لیوان جا به جا کنی...!
_من همچین کاری انجام نمیدم
+هی...اینجا همون قصر خودتون نیست که هزارتا خدمتکار توش کار کنن..اینجا یه خونه ی کوچیکه که فقط منو تو توش زندگی میکنیم..و من باید از فردا باید دنبال کار بگردم و اگه کار پیدا کنم باید از صبح تا غروب سرکار باشم و تو باید کارای خونه رو انجام بدی..!
_منم میخوام برم سرکار..
+تو با این اخلاقت میخوای بری سرکار؟یه روز نشده اخراجت میکنن..!
_مگه من چمه؟
به تیکه های بشقابی که روی زمین ریخته بود اشاره کرد:
+میخوای بری تمام درو دیواراشونو بیاری پایین؟!
_نه مواظبم..!
+به هرحال نمیتونم اجازه بدم تنهایی جایی کار کنی..متاسفانه چون الان اینجا داری تو خونه ی من زندگی میکنی احساس میکنم مسئولیتت گردن منه..!
_من خودم مسئول کارای خودمم
+فعلا نه..فردا میرم یه کار پبدا میکنم که هردومون بتونیم مشغول شیم..
دراز کشیدم رو مبل:
_فکر سفارش دادن یه تخت واسه من باش..!
پوزخند زد:
+چرا اینقد پررویی؟
_من نمیتونم رو زمین بخوابم..!
+انتظار داری بگم تختم مال تو؟!
سرمو تکون دادم:
_کار زیادی نمیکنی..!
صورتشو آورد جلوی صورتم..یه وجب بینمون فاصله بود
با صدای آرومی گفت:
+اینجا قصرتون نیست..نیازه بازم یادآوری کنم؟...و اینکه منم مثل تو نمیتونم روی زمین بخوابم..!
و ازم فاصله گرفت و فنجونای قهوه رو برداشت و برد توی آشپزخونه..
سرجام خشکم زده بود..چرا اینجوری کرد؟
پسره ی دیوونه...
چشامو بستم و تلاش کردم بخوابم:
+واقعا میخوای بخوابی؟
آروم لای چشممو باز کردم:
_مشکلی داره؟
یه بشقاب که داخلش سیب زمینی و پیازچه بود گرفت سمتم:
+بشین اینارو خرد کن...من باید برم بیرون یکم خرید دارم
بشقابو ازش گرفتم و گذاشتم رو میز:
_من بلد نیستم..!
نشست کنارم و بشقابو گذاشت رو پاش و با چاقو مشغول خرد کردن سیب زمینیا شد..
زل زدم بهش..من چرا دارم اینجوری میشم؟!
+هی...حواست کجاست؟نمیخوای یاد بگیری؟
سرمو تکون دادم:
_می..میتونی بری..من یاد گرفتم
زل زد بهم..نگاهمو ازش گرفتم
+مطمئنی یاد گرفتی؟
سرمو تکون دادم...
+پس من دیگه میرم
و از جاش پاشد و کتشو تنش کرد
+دستتو با چاقو نبر...خودتو نسوزون...درو روی غریبه باز نکن..
_مگه من بچه م؟
+فعلا که از یه بچه م اسیب پذیر تری
و بدون اینکه منتظر جوابی از من بمونه رفت بیرون...
به بشقاب سیب زمینی ای که جلوم بود نگاه کردم
حالا باید با این چیکار کنم؟
یکی از سیب زمینیا رو گرفتم دستم
_خب احتمالا بتونم مشکلو حل کنم
با اونیکی دستم چاقو رو ورداشتم و تند تند به سیب زمینی ضربه زدم
_چرا خرد نمیشه پس
کلافه شدم..سیب زمینی رو گذاشتم رو میز و با چاقو زدم وسطش...هیچ تغییری نکرد...
با دقت به تیکه سیب زمینیایی که جیمین خرد کرده بود نگاه کردم
چطور تونسته؟ واقعا سخت بنظر میرسه...
دیگه خون به مغزم نرسید...سیب زمینی رو کوبیدم تو دیوار...
نگاهم به پیازچه ها افتاد...شاید بتونم اینارودرست خرد کنم...
همشونو یه اندازه دسته کردم و گذاشتم تو بشقاب و چاقو رو کشیدم رو همشون که یهو یکی از انگشتام زیر چاقو برید...
محکم گرفتمش...نه نباید خون بیاد...
باید بشورمش...
دوییدم سمت اشپز خونه و دستمو گرفتم زیر شیر اب..
بعد از چند دقیقه شیر ابو بستم...هنوز خونش بند نیومده بود...
کل بدنم میلرزید...
#کسوف
#p10
#Eve
أنت تقرأ
solar eclipse
أدب الهواةcouple: Kookmin.Sope Genre: Romance.Fluff موضوع: جونگ کوک بخاطر اتفاقی که توی گذشته ش براش افتاده به بیماری روانی دچار میشه و جیمین که روانشناسه برای درمان کوک استخدام میشه... و رابطه جونگ کوک و جیمین رفته رفته باهم بهتر میشه و...