ژان با حس نوازش های آرومی روی موهاش چشم هاش رو باز کرد و با چهره آقای شیائو که لبخند آرامش بخشی روش نقاشی شده بود، رو به رو شد.
امروز بر خلاف شب قبل که لحظات استرس آوری داشت، زیبا شروع شده بود. ژان همیشه لبخند ها رو دوست داشت؛ مخصوصا اگر از طرف افرادی بهش هدیه می شد که دوستشون داشت.
به آرومی روی تختش نشست و با لبخند گیجی که روی چهره خواب آلودش نشسته بود به پدرش نگاه کرد و گفت:
" صبح بخیر بابا "
آقای شیائو هم متقابل لبخندی به پسر شیرینش زد و با صدای آرومی که گرمای محبت به خوبی درش احساس می شد گفت:
" صبح بخیر عزیز دلم، دیشب خوش گذشت؟ "
اتفاقات شب قبل مثل فیلمی با کیفیت HD از جلوی چشم هاش گذشت و باعث شد لحظه ایی کوتاه اخم کمرنگی بین ابرو هاش شکل بگیره ولی به سرعت جاشو به لبخند دیگه ایی داد و همونطور که مشغول مالیدن چشم هاش بود گفت:
" اوهوم، خیلی خوب بود "
بعد لبخند شیطونی زد و گفت:
" می دونی بابا، دیشب ییبو رو مجبور کردم برام کلی چیز بخره. تقریبا کارتشو خالی کردم و تازه آخر شامم خودش پول غذاها رو حساب کرد "
آقای شیائو بلند خندید و گفت:
" خرگوش کوچولو شیطون شدیها، انقد اذیتش نکن اگه ازت خسته شه و ولت کنه اونوقت چیکار می کنی؟ "
خندهی شیطنت آمیزی که مثل گل زیبایی روی لب های ژان کاشته شده بود با این حرف کم کم پژمرده شد. با نگاه سردرگمی به آقای شیائو نگاه کرد و گفت:
" اون ازم خسته میشه؟ "
آقای شیائو به چشم های ژان نگاه کرد. چشم هاش درست مثل بچگی هاش وقتی کنجکاو چیزی می شد، درشت شده بود و با معصومیت خاصی که با شیطنت چند لحظه قبلش در تضاد بود، بهش نگاه می کرد. دوباره خندید و همونطور که دست هاش موهای ژان رو نوازش می کردن گفت:
" البته که نه، اون عاشقته و هرکاری به خاطر تو می کنه خرید کردن که چیزی نیست "
ژان که حالا حس می کرد حال بهتری داره دوباره لبخندشو روی لب هاش کاشت و با تخسی گفت:
" درسته بایدم بکنه "
آقای شیائو دوباره لبخند زد و گفت:
" خب خرگوش کوچولو بگو ببینم توهم حاضری هر کاری براش بکنی؟ همش که نمیشه آقا شیره فداکاری کنه "
ژان به لقب هایی که از طرف پدرش گرفته بودن خندید و گفت:
" البته که می کنم. من عاشقشم و حاضرم هرکاری براش انجام بدم. برام مهم نیست چقدر سخت یا درد آور باشه حاضرم هر سختی رو به خاطر ییبو تحمل کنم "
آقای شیائو پیشانی ژان رو بوسید و با لبخند بهش نگاه کرد و گفت:
" درسته عزیزم. عشق مثل جواهر کمیابیه که با سختی ها و فداکاری های ما جلا پیدا می کنه و در آخر با خوشبختی ما شروع به درخشیدن می کنه. هر لحظه ایی که برای ما در سختی و رنج بگذره مثل نور درخشانیه که بر چهره اون جواهر نقش می بنده و زیباییشو دوچندان می کنه "
ژان به پدرش نگاه کرد و گفت:
" پس...اگه بخوام جواهر زیبایی داشته باشم باید خیلی براش سختی بکشم؟ "
" شاید. اما می تونی اون سختی ها رو با یک نفر شریک بشی. کسی که مطمئنی وقتی جواهرت به کمال برسه و شروع به درخشیدن بکنه، به درستی ازش مراقبت می کنه "
ژان دوباره گفت:
" اما من دلم نمی خواد ییبو سختی بکشه "
بعد از مکث کوتاهی لبخندی زد و ادامه داد:
" پس خودم همه سختی هاش رو تحمل می کنم. من هیچوقت خسته نمی شم و اجازه نمی دم چیزی مانع درخشیدن جواهرم بشه "
آقای شیائو دوباره لبخند زد و به ژان نگاه کرد. خواسته ها و امیالی که سرمستانه در چهره پسر کوچکش تماشا می کرد زیبا بود؛ اما گاهی زیبایی ها همون رنج ها بودن؛ فقط با چهره ایی جذاب تر!
***
مثل همیشه ماگ قهوه رو توی دست هاش گرفته و رو به روی دیوار شیشه ایی مشرف به شهر ایستاده بود؛ داغی قهوه داخل ماگ، گرمای مطبوعی رو به دستان سردش هدیه می کرد. گرمایی که یادآور خاطرات زیبایی بود. خاطراتی که بند بند وجودش برای تجربهی دوبارهی اونها به تمنا افتاده بود اما دیگه نه زمان به عقب بر می گشت، نه منبع آرامش رالف در این دنیا حضور داشت. چهرهی پسر بچه هفت ساله ایی که برای حس کردن گرمای آغوش مادرش التماس می کرد، لحظه ایی ذهن رالف رو ترک نمی کرد. بدن خونینی که هیچ شباهتی به مادر مهربونش نداشت، تا مدت ها کابوس شب هایی شده بود که رالف در حسرت دوباره حس کردن آغوش پر مهر مادرش، تا صبح اشک ریخته بود.
ماگ رو به لب هاش نزدیک کرد و با چشیدن مزه قهوه اخم کرد. افکارش وحشیانه ذهنش رو تصاحب کرده بودن و دوباره باعث سرد شدن قهوه محبوبش شده بودن.
نفس عمیقی کشید و از پنجره فاصله گرفت. ماگ قهوه رو روی میز شیشه ایی کوچکی که وسط اتاق بود گذاشت و به طرف در رفت و از اتاق خارج شد.
امروز بلاخره وقتش بود تا نتیجه همهی سختی هایی که این یک سال تحمل کرده بود رو ببینه. بلاخره روزی که مدت ها منتظرش بود، رسیده بود.کلاغ سیاه از امروز دوباره رسما به عرصه قدرت بر می گشت و ققنوس برای همیشه خاکستر می شد.
به سمت ماشین مشکی رنگی که این روز ها به طرز عجیبی می تونست از بین هزاران ماشین شبیه به خودش، تشخیصش بده، رفت.
به محض نشستن روی صندلی و بستن کمربندش نیشخندی زد و به چهره جدی و یخی سایمون نگاه کرد و گفت:
" می دونی، فیست دقیقا استایل ددی های رویایی تینیجرای پونزده شونزده سالست "
سایمون همچنان پوکر بهش خیره بود.
نیشخند شیطانی که از یک ماه پیش روی نورون های مغز سایمون رژه می رفت رو تمدید کرد و ادامه داد:
" اما برای من فقط یه بیبی سرکشی "
" بهتره به جای فک زدن الکی روی نقشت تمرکز جناب وارث، مطمئنم ققنوس بدش نمیاد با هرج و مرج امروز دوباره یکی بخوابونه تو دهن کلاغ سیاه "
سایمون گفت و با نگاه مغروری به رالف نگاه کرد. اما این بار چیزی در اون نگاه متفاوت بود. دیگه خبری از غرور کاذب و شیطنت های همیشگی نبود، بلکه سردی استخوان سوزی از چشم های زیبای رالف ساطع می شد که حتی قدرت منجمد کردن لحظه ها رو هم داشت.
سایمون اهمی کرد و با روشن کردن ماشین به مسیر رو به روش چشم دوخت.
سکوت معضب کننده ایی جو ماشین رو در بر گرفته بود و باعث می شد سایمون هر لحظه به این فکر کنه که آیا زیاده روی کرده بود؟ اما رالف حق نداشت اون جوری باهاش حرف بزنه. هر چقدر که طی یک ماه گذشته باهم سر و کار داشتن ولی به حدی صمیمی نشده بودن که رالف بیبی صداش بزنه. گاهی حس می کرد اون پسرهی مغرور بهش حسی داره اما با توجه به اینکه همیشه آخر مکالماتشون به تحدید کردن های نامحسوس همدیگه راجع به اینکه اگه به هم خیانت کنن که چه سرنوشی در انتظارشونه، این نظریه رد می شد.
سایمون کلافه هوفی کشید که توجه رالف رو جلب کرد. نیشخند اعصاب خوردکنش دوباره برگشته بود و با اون صدای رو مخش دوباره گفت:
" چی شده؟ حوصلت سر رفته بیبی؟ "
سایمون حرصی داد کشید:
" محض رضای فاک انقد اون کلمه لعنت شده رو به زبون نیار "
" چه کلمه ایی بیب؟ "
" فقط خفه شو و بزار رانندکی کنم "
با بلند شدن صدای عصبانی و وحشتناک سایمون، رالف قهقه زد و گفت:
" باشه بیب هر..... "
اما ادامه جملش بین صدای بلند و کر کننده موسقی که توی ماشین می پیچید گم شد.
***
یک ساعت بعد ماشین رو به روی انبار بزرگی که خارج شهر قرار داشت توقف کرد. طبق اطالاعاتی که دریافت کرده بودن، ققنوس در انتظار محموله مهمی از ژاپن بود. در وحله اول این موضوع خیلی هم چیز مهمی نبود چون در دنیای مافیا روزانه هزاران محموله قاچاق شامل مواد و اسلحه و حتی انسان جا به جا می شد اما امروز یه تفاوت بزرگ داشت.
رئیس ققنوس شخصا در این ماموریت شرکت می کرد و برای تحویل گرفتن محموله به انبار می اومد.
سایمون همونطور که مشغول مرتب کردن ماسکش بود، زیر چشمی رالف رو زیر نظر داشت. این پسرهی احمق مغرور خیلی ریلکس نشسته بود و آبنبات چوبی می خورد. محض رضای فاک آخه الان وقتشه؟ فقط یه نشونه گیری درست می تونست توی ده و سه صدم ثانیه صندلی ماشینو با مغزش نقاشی کنه.
نگاهشو از رالف گرفت و به رو به رو نگاه کرد.
" بعد از این چایا هیچ دخلی به ققنوس یا گروهک های وابستش نداره "
رالف نیشخند زد و نگاهشو به نیم رخ سایمون دوخت.
" نکنه چایا درخواست مالکیت داره؟* "
سایمون نگاهشو از رو به روش گرفت و به چشم های رالف دوخت.
" مشکلی وجود داره؟ "
رالف دست از نگاه خیرش به چشم های سایمون کشید و گفت:
" البته که نه، فقط اینکه..."
دوباره به چشم های سایمون خیره شد و گفت:
" ادعای مالکیت همیشه خونبها داره! "
و نیشخند جذابش دوباره روی لب های خوش فرمش نقش بست.
سایمون همچنان به چشم های رالف خیره نگاه می کرد و وندون هاشو محکم روی هم فشار می داد. هر چقدر هم تحملش سخت بود، باید ادامه می داد. نمی تونست الان که به هدفش نزدیک شده با یه عصبانیت لحظه ایی گند بزنه به نقشه هاش.
دم عمیقی از هوای داخل ماشین گرفت و گفت:
" چایا فقط دنبال حقشه "
بعد هم بدون کوچک ترین مکثی از ماشین خارج شد. رالف هم به تبعیت از اون بدون هیچ مکثی از ماشین خارج شد و کنارش ایستاد.
هر دو از فاصله نسبتا زیادی به ماشین های افراد ققنوس که رو به روی انبار پارک شده بود، نگاه می کردن.
صدای دینگ موبایل رالف سکوت خفقان آور بینشون رو شکست.
رالف به صفحه موبایلش نگاه کرد و با بالا آوردن سرش، باز هم نیشخند معروفشو مقابل چشم های سایمون به نمایش گذاشت.
" شکار به شکارگاه اومده! "
سایمون می تونست قسم بخوره که برق جنونی که موقع ادای اون کلمات توی چشم های رالف بود رو دیده. نگاهشو از رالف گرفت و با ضامن کردن اسلحش قدمی به جلو برداشت که با قرار گرفتن دست رالف رو شونه هاش و چسپوندنش به ماشین، شوکه و بی حرکت در همون حالت متوقف شد.
رالف هنوزم همون نیشخند اعصاب خورد کن رو روی لب هاش داشت.
" داری چه غلط..."
با حس نفس های گرم رالف زیر گوشش میخکوب شد و کلمات از ذهنش فراری شدن.
رالف به آرومی نفس عمیقی از رایحه سایمون کشید و با تماس دادن لب هاش به لاله گوشش، لب زد:
" کلاغ سیاه هیچوقت خیانتو فراموش نمی کنه سایمون رادل؛ قار قار کلاغ همیشه نحسه "
بوسه ریزی به لاله گوش سایمون زد و بدون هیچ حرکت اضافه ایی از ماشین فاصله گرفت و به طرف انبار رفت.
_____________________________* اینجا منظور رالف اینه که چایا دیگه نمی خواد گروهک تحت سلطه باشه؟
_____________________________
خب بچه ها چطورین؟
امیدوارم حال همتون خوب باشه❤🤌🏻
بیاین یه توضیحی راجب مثلث ییبو ژان و سایمون بهتون بدم😔😭😂😂
خب قضیه اینه که چرا ژان به سایمون جواب رد نمی ده اکه دوستش نداره؟
جونم براتون بگه که ژان هیچ ایده ایی راجب اینکه سایمون بهش احساس عاشقانه داره، نداشت؛ پس چند روز اول هنوز تو شوک بود بچم😭😂😂
بعد از گذشتن از این دوره هم می رسیم به این که ژان ترسیده🤏🏻 دلیل اینکه تو رستوران هم از سایمون فرار می کرد همین بود🤌🏻
حالا می رسیم به اینکه از چی ترسیده؟
خب این سادست شاید خودتون هم تا اینجا براش حدس زده باشین، ژان و سایمون وقتی بچه بودن از هم جدا شدن و تا الان میشه گفت فقط تو خاطرات همدیگه زنده بودن. مخصوصا ژان چون اصلا احتمال نمی داده دوباره بتونه سایمون رو ببینه و ترس الانش هم اینه که آیا ممکنه اگه به سایمون جواب رد بدم دوباره از دستش بدم؟
از اونجایی که ژان سایمون رو خیلی دوست داره( به عنوان دوستش البته💅🏻) این ترسش زیاد هم غیر منطقی نیست.
آها یه چیزی بابای بچهی ژان ییبوعه😭😂😂😂
امیدوارم لذت ببرید💅🏻
و اینکه دوستتون دارم🫂🍻
DU LIEST GERADE
I love you baby
Fanfictionنام فیکشن: ~I love you baby ~ ژانر: آمپرگ. اسمات، عاشقانه، درام کاپل: ییژان ( yibo top) نویسنده: Patrick روز آپ: نامشخص خلاصه: وانگ ییبو رئیس جذاب ۲۲ ساله شرکت وانگ ها که همه اونو به بی رحمی و سرد بودن میشناسن و شیائو ژان ۲۱ ساله پسر دوست داشتنی،...