Part 40

242 25 13
                                    


اریک با خشم به چشمان ملتمسانۀ آدمیزاد نگاه کرد. به هیچ‌وجه حرف های یک انسان را باور نداشت، هرچند دلیلی هم برای کتک زدنش نبود. با بی‌میلی موهای لطیفش را رها کرد و گفت: «از این به بعد وقتی پیشت نیستم، حق نداری بخوابی. شیرفهم شدی؟»
چیزی نمانده بود که یونگ از خوشحالی گریه کند؛ اما به زور جلوی خودش را گرفت. تند تند سر تکان داد و گفت: «باشه.» حالا دیگر همچین بهانه‌ای نداشت.
ارباب مرگ سمت فضای باز جنگل رفت و دروازه‌ای باز کرد. پارک جین‌یونگ به دنبال ارباب مرگ وارد دروازه شد و در یک چشم به‌هم زدن، وارد کشور دیگری شدند. کشور جنگل سوت و کور نداشت، بلکه پر از ماشین و آدم بود. حالا که با ارباب مرگ بود، با خیال راحت‌تری می‌توانست دنیای خودش را برانداز کند.
آنها درست وسط پیاده‌رو بودند؛ ولی مردم رهگذر حتی ذره‌ای نگاهشان نمی‌کردند. نیم‌نگاهی به چهرۀ خونسرد ارباب مرگ انداخت و با تردید پرسید: «اونا ما رو نمی‌بینن؟»
اریک نگاه کوتاهی به آدمیزاد انداخت و به سمت مقصد مورد نظرش حرکت کرد. همان‌طور که در حال جلو رفتن بودند گفت: «نه، اون قلاده‌ات طلسم داره.»
جین‌یونگ با تعجب به گردنش دست زد. الان که فکرش را می‌کرد، ارباب جنگ هم یک چیز‌هایی در این‌ رابطه گفته بود. برای اولین‌‌بار سعی کرد اطلاعات بیشتر از زیر زبان ارباب مرگ بیرون بکشد.
-چرا همچین چیزی بهم وصل کردی؟
اریک بدون هیچ مکثی به سردی گفت: «لازم نیست بدونی. آخرین‌بارت باشه سوالم پیچم می‌کنی.»
جین‌یونگ تنها دو سوال پرسیده بود و انگار حق پرسیدن همان هم نداشت. با ناراحتی دستانش را مشت کرد و در سکوت به دنبال ارباب مرگ رفت. یعنی او می‌خواست دوباره روح آدم جمع کند؟ پس کی امروز به پایان می‌‌رسید؟ باید خوشحال باشد که در دنیای انسان‌هاست؛ اما وقتی آنها او را نمی‌بینند، احساس می‌کند متعلق به این‌جا نیست. اریک قلاده‌ای به او وصل کرده بود که باعث می‌شد دیگر یک انسان عادی نباشد. می‌تواند ارواح را ببیند، هرچند زنده‌ها نمی‌توانند او را ببیند. می‌خواست از ارباب مرگ بخواهد که این طلسم را بردارد؛ ولی ترسید که او را دوباره خشمگین کند. حتی سوالات دیگری ذهنش را درگیر کرده بود. این‌که ارباب مرگ تنها ارباب مرگ این جهان است؟ تعداد مردگان آن‌قدر زیاد هستند که مطمئنا یک ارباب مرگ نمی‌تواند از پسش برآید.
تصمیم گرفت به سوالاتی که هیچ‌وقت جوابشان را نمی‌فهمید فکر نکند. به مردم و مغازه‌ها نگاه کرد. از آن برج بلندی که در دور دست‌ها خودنمایی می‌کرد، به خوبی می‌توانست بگوید، این‌جا فرانسه است. وقتی نگاهش به بستنیِ در دستِ دختربچه افتاد، شکمش صدا داد. آخرین‌بار که آن طعم شیرین را حس کرده، کی بود؟ یادش نمی‌آمد.
به ارباب مرگ نگاه کرد که بی‌تفاوت جلوتر ازش راه می‌رفت. اگر از او می‌خواست تا برایش بستنی بخرد، احمقانه بود؟ مطمئنا بله. حداقل در عوض باید به او چیزی می‌داد. با ناراحتی آهی کشید. شاید وقتی ارباب مرگ روحش را بگیرد، بتواند دوباره طعم بستنی را در زندگی بعدی‌اش بچشد. آلودگی صوتی زیاد بود؛ اما جین‌یونگ متوجۀ هیچ‌کدام از حرف های اشخاص خارجی نمی‌‌شد. ارباب مرگ جوری راه می‌رفت که انگار تمام آن خیابان‌ها را مانند کف دستش بلد است. تعجبی نداشت، او ارباب مرگ بود.
ترافیک‌ها و شلوغی کم‌کم جین‌یونگ را کلافه کرد. از طرفی خیلی وقت بود داشتند راه می‌رفتند. با خودش گفت"ارباب مرگ نمی‌تونست دروازه نزدیک‌تر به مقصدش باز کنه؟!" اما اصلا جرئت به زبان آوردنش را نداشت.
آنها نزدیک ایستگاه قطار شهری ایستادند و اریک با خونسردی به ساعت مچی‌اش خیره شد. جین‌یونگ تا به‌حال متوجه آن ساعت طلایی رنگ نشده بود!
ارباب مرگ نیم‌نگاه سردی به آدمیزادی که گیج و کنجکاو منتظر اتفاق خاصی بود انداخت. مطمئنا دوباره بالا می‌آورد و برایش دردسر می‌شد. او از نظر روحی هم خیلی ضعیف بود. پوفی کشید و بر خلاف میلش به سمت بستنی‌فروشی کنار ایستگاه حرکت کرد، جین‌یونگ هم متقابلا باید دنباش می‌کرد، هرچند به دلیل تعجبش کمی از سرعتش کاسته شد. آیا قرار بود آدم های داخل بستنی‌فروشی به خاطر نشتی گاز بمیرند؟ وگرنه، چه دلیلی داشت ارباب مرگ به آن سمت برود؟ اریک به صورت نامرئی منوی روی پیشخوان را برداشت و به دست آدمیزاد داد.
-زودباش یکی انتخاب کن که وقت ندارم.

جین‌یونگ بهت‌زده نگاهش را بین ارباب مرگ و منوی در دستش رد و بدل کرد. با لکنت گفت: «چرا...»

-گفتم وقت ندارم!

چشم غره‌ای به آدمیزاد رفت و او هول شده به منو نگاه کرد. اولین اسم بالای منو را سریع به زبان آورد.
-بستنی توت‌فرنگی....

هنوز کامل حرفش را نگفته بود که ارباب مرگ منو را از دستش بیرون کشید. به پیشخوان رفت و زمزمه‌های عجیبی به زبان آورد. باورش نمی‌شد آدمی که چند لحظه پیش نامرئی بود، اکنون توانست سفارش بستنی دهد.
ارباب مرگ خوب دیده بود که جین‌یونگ چه‌طور با حسرت بستنی‌ها را نگاه می‌کرد و با خودش اندیشید، اگر او سرش را با بستنی گرم کند، می‌تواند با آسایش روح آدم‌ها را جمع کند. به‌هرحال خوب می‌دانست که آدمیزاد جرئت فرار کردن را هم ندارد. اگر فرار می‌کرد، این‌دفعه اریک به خوبی می‌توانست از روی قلاده ردش را بزند.
مجددا به ساعتش نگاه کرد. تقریبا وقتش رسیده بود. مچ آدمیزاد را گرفت و او را داخل بستنی‌فروشی برد. روی آخرین صندلی نشاندش و به سردی گفت: «بهش گفتم روی این میز سفارش رو بذاره و بره. توهم قشنگ می‌تمرگی اینجا و بستنیت رو می‌خوری تا من کارم تموم شه، اونا تو و هرچی که بهش دست میزنی رو نمیبینن پس فکرای احمقانه‌ات رو بنداز دور. فهمیدی؟!»

جین‌یونگ از خدا خواسته سر تکان داد. خوشحال بود که ارباب مرگ هم دوست ندارد او را هنگام قتل‌عام آدم‌ها با خودش ببرد.
وقتی اریک متوجه شد که حرف‌هایش به گوش آدمیزاد رسیده، وقت را تلف نکرد و از مغازه بیرون رفت. جین‌یونگ با بلاتکلیفی سرش را چرخاند و مردم عادی و زندگی روزمره‌اش را نگاه کرد. درسته فرانسوی‌ها را نمی‌شناخت؛ اما لااقل آنها خوشحال به‌نظر می‌رسیدند. با ناراحتی به انگشتانش خیره شد و همان بازی قدیمی را شروع کرد. درگیری کوچک بین انگشت‌های لاغرش. وقتی صدای قهقه‌ مردم را می‌شنید، حس می‌کرد قبلش در حال منفجر شدن است. خدا واقعا برای سرنوشت جین‌یونگ تبعیض قائل شده بود. تنها چیزی که به او داد، خواهر عزیزش بود. تنها کسش.
ناگهان پچ‌پچ هایی را از میز کنار شنید. برایش عجیب بود. این‌که می‌توانست بفهمد آن دونفر چه به‌هم می‌گویند!
-یه قطار شهری اینجا تصادف کرده. به‌نظرت نباید جیم بزنیم؟

-حوصله داری؟ مطمئنم انقدر مرده‌ها زیادن که متوجه ما نمیشه.

قطار شهری تصادف کرده؟ پس حتما ارباب مرگ حسابی مشغول است. با تردید زمزمه کرد: «ولی چجوری میتونم حرف‌هاشون رو بفهمم؟!»

ناگهان آن دونفر گفتگویشان قطع و سر هایشان به طرز ترسناکی نود درجه سمت جین‌یونگ چرخید. یونگ با وحشت سریع سرش را پایین انداخت. الان متوجه همه‌چیز شده بود. وقتی چشم های تاریک آنها را دید، فهمید زنده نیستند. آب دهانش را قورت داد و به سختی جلوی لرزش بدنش را گرفت. همیشه از ارواح می‌ترسید، حتی با این‌که روزی خودش هم روح بود.
-هی، توهم شنیدی؟ اون انسانه می‌شنوه.

-فکر نکنم. الان که به‌نظر عادی میاد. یه انسان معمولی میرینه به خودش.

سپس قهقهه‌اش دیوارهای بستنی‌فروشی را لرزاند. آن خنده بیشتر شبیه جیغ بود!

Lord of DeathWhere stories live. Discover now