ایکیگای من تو بهم بگو اگر ما برای هم ساخته نشده بودیم
پس چرا عاشق شدیم؟***
- خیلی خستم...
به آینه غبار گرفته پیش روش خیره شد.
- اما صورتم این خستگی رو نشون نمیده ، انگار که هیچ اتفاقی نیوفتاده و تو نرفتی...بنظرت این عادیه؟
عجیب بود اما فقط صدای خودش بود که توی اون اتاق سرد میپیچید، پس چرا میتونست حضور یک نفر دیگه رو کنارش احساس کنه؟
- تو من و تنها ول کردی...مسخره است نه؟
سرش و کج کرد چون دیگه مغزش از هجوم افکار متفاوت سنگین شده بود و نمیتونست سرش و صاف نگه داره.
- یا شایدم عشقت انقدر زیاد بود که نتونستی تحمل کنی!؟
خندید و مثل چند روز گذشته قطره اشکی از گوشه چشمش چکید.
- ای کاش عمر عشقمون انقدر کوتاه نبود هیونگ...
هق آرومی زد و کف دست هاش رو روی چشم های پف کرده و خیس از اشکش کشید.
- ای کاش عمر خیال بافی من انقدر کوتاه نبود!
هوای اتاق سرد بود اما جونگکوک انقدر نیرو توی بدنش نداشت که پتوی نرمش رو از روی تخت چنگ بزنه و دور بدن لرزونش بکشه.
- یعنی الان چقدر ازم دور شدی؟
بینیش و بالا کشید و پلک هاش و محکم بهم فشرد تا بتونه بار دیگه تصویر دوست داشتنی پسر رو پشت پلکهاش نقاشی کنه.
- هیونگ...من و ببین...
سرفه آرومی کرد و بیشتر دست و پاهاش رو تو شکمش جمع کرد.
- بدون تو خیلی ناقصم...بدون دستات راه رفتن و فراموش میکنم...بدون آغوشت از سرما یخ میزنم...
از دردی که توی قفسه سینش پیچید ناله آرومی کرد و مشتی به سینه اش کوبید.
اما درد کم نمیشد پس باز هم کوبید به قلب بینوایی که عاشقی یاد نگرفته محکوم به فراموشی بود.- من برات کم بودم؟ من بلد نبودم چطور عاشق باشم؟
زجه بیصدایی زد و کم کم بدن نیمه جونش و روی پارکت های یخزده اتاقش انداخت.
- هیونگی...مگه قول نداده بودی که همیشه من و انتخاب کنی؟
اینبار با صدای بلند تری گریه کرد و به نالههاش اجازه داد تا عجز و ناتوانی که تمام روحش و در بر گرفته بودن فریاد بزنه.
- هیونگی...جیمینی هیونگی...لطفا برگرد...لطفا...
****
- هی کوک اسنکای جدید رسیدن میتونی بچینیشون توی قفسه ها؟
بسته های نودلی که توی دستش بود رو روی کانتر رها کرد و تنها با تکون دادن سرش به سمت قفسه اسنک ها رفت و جعبه های بزرگی که روی هم چیده شده بودن رو دونه به دونه باز کرد و مشغول چیدنشون شد.
YOU ARE READING
IKIGAI
Fanfiction𝙄𝙆𝙄𝙂𝘼𝙄 ژانر :عاشقانه/انگست/اسمات/رازآلود/اکشن زمان آپ : هر چهارشنبه ایکیگای من ، تو قرار بود دلیل من برای زندگی باشی قرار بود مکان امن من برای فرار از ترسهام باشی اما من ساده بودم. فکر میکردم عشق برای ما تا ابد کافیه. وقتی درحال التیام زخمها...