«عشق، باعث میشه تمام احساساتی که طرفین بهم منتقل میکنند رو چندین برابر تجربه کنند. در نتیجه اگر یک رابطه باعث آسیب دیدن بشه، اون زخم خیلی عمیقتر از چیزی که باید، روی تن طرفین میشینه و برعکس، اگر یک رابطه شفا دهنده باشه، اون مرهم خیلی موثرتر از چیزی که باید، التیام میبخشه.»
یون سوک همراه جونگکوک وارد محوطه دانشگاه شد و داشت از رفتار یکی از هکلاسی ها برای پسر غر غر میکرد. کوک با دیدن کسی که با فاصله ایستاده و مستقیم بهش خیره شده، برای یک لحظه پاهاش برای قدم برداشتن قفل شد.
-جونگکوک؟به سمت یون سوک برگشت و کوتاه توضیح داد:
-من باید برم، معذرت میخوام. فردا میبینمتبا قدم های مطمئن به سمت کوین رفت. چشمهاش جدیترین نگاه رو به خودش گرفته بودند و دیدن نگاه آروم و لبخند ملیح کوین، باعث میشد هرچه بیشتر اخمهاش تو هم بره.
با رسیدن بهش، بدون اینکه سلام کنه، گفت:
-اینجا چیکار میکنی؟کوین لبهاش رو زبون زد و چشمهاش رو که حالا خاکستری نظر میرسیدند، تو کاسه چرخوند و پوزخندی زد.
همونقدر که جونگکوک کوین رو میشناخت و میتونست نگاهها و حرفهاش رو معنی کنه، کوین هم همچین شناختی از پسر داشت. میدونست اون نگاه جدی و اخمهای درهم، برای صلح و دوستی نیست!-قراره جلوی همکلاسیهات حرف بزنیم؟
جونگکوک با دنبال کردن نگاه کوین، سرش رو چرخوند و به یون سوک که همونجا وایساده بود و با دقت به رفتار عصبی پسر خیره بود، رسید.
با اینکه دوست نداشت یون سوک چیزی راجع به موضوع بحثشون و در واقع رابطهای که داشتند بدونه، بی توجه نگاهش رو به کوین رسوند و گفت:
-آره!از فکرهای درهم و بینظمی که شبها سراغش میومد، خسته بود. از سردرگمی و حس عذاب وجدانی که با حضور در کنار تهیونگ و مقایسه ناخودآگاه اون با کوین بهش دست میداد، بیزار بود. از همه مهمتر، از این نرمی و ملایمتی که به خرج میداد و سعی میکرد به جای مقابله با موقعیت، باهاش کنار بیاد هم متنفر بود!
کوین دستش رو دور مچ پسر حلقه کرد و کمی به سمت خروجی کشید.
-بیا بریم بیرون، به هرحال که قراره بری خونه.جونگکوک دستش رو کشید تا مچش رو آزاد کنه و جلوتر از کوین، راه افتاد. وقتی کوین شونه به شونهاش قدم برداشت، گفت:
-شاید باهوش نباشم، ولی خنگ هم نیستم کوین! من از هیچ کدوم از رفتارهای تو، حس دوستانه بودن نمیگیرم. امیدوارم فکر نکنی میتونی با نقاب دوست، کنارم باشی ولی نگاههای غیردوستانه تحویلم بدی.کوین چند لحظه سکوت کرد و بعد گفت:
-من نتونستم فراموشت کنم جونگکوک! نمیتونی بهم بگی چون تو دیگه دوسم نداری، منم دوست نداشتهباشم.جونگکوک با حالتی عصبی به خنده افتاد. بیتوجه به نگاه احتمالی اطرافیان، بلند خندید و موهاش رو چنگ زد. زمستون داشت از راه میرسید و هوای دلگیر اواخر پاییز، تا حدودی پس زمینه حرفهای کوین شده بود تا دلتنگی تو صداش رو نشون بده.
YOU ARE READING
𝑩𝑼𝑻𝑻𝑬𝑹𝑭𝑳𝒀🦋 •𝚅𝙺𝙾𝙾𝙺/𝙺𝙾𝙾𝙺𝚅•
Fanfiction«باید برسه روزی که دنیا تاریک نباشه! که نوری به رنگها جون بده، خورشیدی به پروانه اسیر زمین بتابه تا بالهاش رو باز کنه و زیبایی خودش رو ببینه. باید برسه روزی که قلب من نه از سر اجبار بلکه به امید زندگی در هوای تو بتپه. عشق؟ علاقه؟ امید؟ دلبستگی؟ ...