صبح اول وقت بیدار شدم رفتم وسایلامو گذاشتم تو چمدون . وسایلام زیاد نبود برای همین وقن نگرفت . ساعت ۵:۳۰ بود باید اول از همه میرفتم چمدونم رو میزاشتم خونه ی جدیدم و بعد میرفتم کمپانی . به کمپانی رسیدمو تمرینمو شروع کردم . ساعت داشت نزدیکای ۱۵ میشد از بس تمرین کردم دیگه داشتم می مردم . انقدر گرسنم بود که سنگم میزاشتن جلوم می خوردم ولی چون بیگ هیت گفته باید وزنم به ۴۸ برسه پس باید تحمل میکردم . تمرینام تموم شد و وقت استراحت بود.
یه چند تا جا واسه کار پیدا کرده بودم برای همین توی این یه ساعت رفتم تا کار گیرم بیاد .
اولی رفتم تو یه رستوران تا گارسون بشم اما انقدر پولش کم بود که منصرف شدم باید حداقل بتونم پوله اجاره خونمو بدم . بعدی همون کافه ی دیروز بود که با rhea رفتیم قهوه خوردیم.
پولش بد نبود برای همین استخدامم کردن . الان دیگه هیچ وقت خالی نداشتم . باید میرفتم مدرسه بعد تمرین میکردم بعد هم کار . شیفت کاریم شب بود ساعت ۸ تا ۱۲ شب بود پس باید می رفتم بیگ هیتو راضی میکردم تا وقت تمرینم کم تر بشه .
برگشتم کمپانی یک ساعت بحث کردم باهاشون تا وقت برای مدرسمو کارم بهم بدن و بالاخره راضی شون کردم . ساعت مدرسم ۶ صبح تا ۲ بود . ساعت ۸ بود و برگشتم خونه . کارم از فردا شروع می شد . مدرسمن یه هفته ی دیگه . باید خونه رو تمیز میکردم و وسایلامو میچیدم و یه دوش میگرفتم . اگرم حوصله داشتم غذا درست میکردم ._ اینم آخریش ، فقط دوش کردنم مونده .
ساعت ۹ شب بود و داشتم لباسامو تو کمد درمیاوردم تا برم حموم . دوش آب گرمو باز کردمو به وان تکیه دادم .
حس بدی داشتم و انگار نفس کم آورده بودم چشماو باز کردمو هجا تاریک بود و نمیتونستم تکون بخورم یه چیزی انگار داشت کنارم تکون میخورد آب خیلی سرد شده بودو داشتم یخ میزدم .* بلاخره پیدات کردم .
یه جسم سیاهی اومد جلوم و کل بدنش باند پیچی بود یه خنده ی وحشتناکی زدو دندون نیش داشت . قلبم داشت از جاش درمیومد نمیتونستم حتا حرفم بزنم .
* میدونی همه دارن دنبالت میگردن تا تورو مال خودشون کنن . ارواح ها شیاطین ها حتا خیلی از فرشته ها هم . تو دیگه مال من میشی واسه ی همیشه .
یهو از جام پریدم دورو برم و داشتم نگاه میکردم هیچکس نبود .
_فکنم داشتم خواب میدیدم ، خداروشکر تموم شد.
سعی کردم از فکرش درام سرم داشت میترکید زود یه دوش گرفتمو اومدم بیرون ، لباسامو پوشیدم یه نگاهی به ساعت کردم ساعت ۱۱ بود . حوصله نداشتم غذا بخورم . پریدم تو تختمو تلاش میکردم فکرای بد نکنم . اصلا هم واقعی باشه مگه من فرد مهمی هستم . خیلی خسته بودم ولی خوابم نمیبرد یه خورده رویا بافی کردم و صحنه های کیوتی از namjin درست میکردم خواستم اکلیل بالا بیارم. چشمام داشت سنگین میشد و خوابم برد .
YOU ARE READING
♤فرشته کوچولو♤
Fantasyکاپل ها : namjin _ vkook _ sope داستان از جایی شروع میشه که یک دختر بچه ۱۵ ساله وارد عضو گروه بی تی اس می شه که چشم سومش فعاله و چیزهایی رو می بینه که بقیه نمیتونن ببینن و فکر میکنن که دیونه شده ولی کم کم قدرت هایی پیدا می کنه که فقط اعضا از آن باخب...