Part27

91 21 5
                                    

جنازه‌ی رهبر ققنوس غرق خونی که از سرش نشات گرفته بود، کف انبار نیمه سوخته افتاده بود. چه صحنه دل انگیزی!
هزاران سناریو‌ی دیواننه کننده و جنون وار برای این لحظه تصور کرده بود اما فقط با یک گلوله به زندگی بی ارزش این مرد پایان داده بود. حتی تا آخرین لحظات هم مطمئن بود می خواد به زجر آور ترین روش ممکن رهبر ققنوس رو سلاخی کنه اما....انگار در ثانیه های آخر چیزی مانع بود. انگار می دونست باید نمایش الان رو تموم کنه و منتظر نمایش بعدی باشه، نمایشی که اصلا دلش نمی خواست شروع بشه اما این چیزی نبود که رالف براش تصمیم بگیره.
باید اجازه می داد همه اتفاقات روند معمولی خودش رو داشته باشه. درسته، باید همه چیز به نظم سابق برگرده؛ شاید اینجوری از شر لغزش ها وانحرافات وسوسه انگیز ذهنش نجات پیدا کنه.
" نمایش جذابی بود "
و نمایش دوم حالا شروع شده بود‌!
***
ژو چنگ توی کافه دنجی رو به روی پنجره نشسته بود و قهوه خوشمزه و داغش رو مزه مزه می کرد. ولی درواقع این فقط ظاهری بود که برای پنهون کردن استرسش حفظ کرده بود.
" لعنتی، چه مرگم شده؟ اصلا چرا واسه اون گولاخ استرس گرفتم؟ "
درسته واقعا چرا باید برای هایکوان که فقط برادر شوهر برادرش بود استرس می گرفت؟
پوف خسته ایی کشید و جرعه دیگه از قهوه داخل ماگ نوشید و دوباره به نگاه خیره‌ش به بیرون پنجره ادامه داد. به خوبی می دونست هایکوان براش فقط برادر شوهر برادرش نبود؛ در اصل این مسخره ترین نسبتی بود که می تونست برای این مرد پیدا کنه.
دو سال قبل وقتی هایکوان تصمیم گرفت برای اداره شرکت خانوادگیش به ایتالیا بره، ژو چنگ خیلی ناراحت شده بود و مثل بچه های دبیرستانی خودشو تو اتاقش حبس کرده بود و با وجود اصرار های مکرر آقا و خانم شیائو و شیجیه عزیزش، باز اون اتاق لعنتی رو ترک نکرده بود تا زمانی که شیائو ژان با گریه اومده بود و جوری در اتاقش رو می کوبید که شک نداشت اگه همون موقع بازش نمی کرد، اون بچه‌ی زشت لوس از جا درش میاورد.
با یادآوری اون روز ها لبخند محوی روی لب هاش نقش بسته بود و غرق در خاطراتش از قهوه‌ش لذت می برد که با شنیدن صدای کسی که این چند روز حسابی تو مغزش ولگردی کرده بود، شوکه شد و باعث شد قهوه داغ روی لباسش بریزه!
***
هایکوان با نگاه شرمساری رو به روی ژو چنگ که داشت با دستمال لباسشو تمیز می کرد، نشسته بود. به خاطر یهویی اومدنش باعث شده بود ژو چنگ قهوه‌ش رو بریزه و تیشرت سفیدی که زیر کت کرمی رنگش پوشیده بود و قسمتی از کتش کثیف بشه.
" من...معذرت می خوام نباید یک دفعه ایی می اومدم "
ژو چنگ به خاطر لحن مردد و ناراحت هایکوان تعجب کرد اما فوری جواب داد:
" اوه نه، چیز خاصی نیست می برم خشک شویی تمیز میشه "
هایکوان هنوز هم ناراحت بود و احساس بدی داشت‌. می دونست ژو چنگ خیلی به سر و وضعش اهمیت می ده و احتمالا الان نشستن تو یک مکان عمومی با لباس کثیف براش خیلی شرم آور باشه؛ هرچند خودش هم می دونست کثیف شدن لباسش فقط یک اتفاق بود.
ژو چنگ بلاخره دستمال کاغذی کثیف رو روی میز گذاشت و به هایکوان نگاه کرد. توی اولین دیدارش با کراش قدیمیش همچین افتضاحی به بار آورده بود و به خاطر همین خجالت می کشید مستقیم به چشم هاش نگاه کنه. حتی نمی تونست نگاهشو برای مدتی ثابت روش نگهداره، همش مجبور می شد سرشو بچرخونه و در و دیوار زشت کافه رو دید بزنه.
ژو چنگ معذب از سکوت نسبتا طولانی که بینشون برقرار بود، سعی کرد دنبال موضوعی بگرده تا سر صحبت رو باز کنه که خود هایکوان انگار که متوجه درگیری ذهنیش شده باشه، بلاخره به سکوت مسخره بینشون پایان داد.
" حالت چطوره؟ از وقتی رفتم ایتالیا نتونستم خبری ازت بگیرم "
ژو چنگ آب دهنشو قورت داد و سعی کرد بدون لرزیدن صداش، جوابش رو بده:
" خ..خوبم ممنون. خودت چطوری؟ "
هایکوان لبخند زیبایی زد و گفت:
" منم خوبم ممنون. چیکارا می کنی؟ شنیدم می خوای شرکت پدرتو دوباره راه اندازی کنی "
" آره راستش همچین فکری داشتم اما خب هنوز تصمیم جدی درموردش ندارم "
سعی کرده بود تا حد الامکان صداشو نرمال نگه داره و از هر لغزش بی دلیل جلو گیری کنه.
هایکوان باز هم لبخند زد و کفت:
" که اینطور، اگه کمک خواستی خوشحال میشم رو کمکم حساب کنی "
ژو چنگ هم لبخند زد و گفت:
" ممنون "
سکوت دوباره بینشون برقرار شد. هیچکدوم نمی دونستن برای شکستن دیوار سکوتی که بینشون بود دیگه چه موضوعی وجود داشت که بهش چنگ بندازن. درواقع هیچکدومشون انتظار این دیدار غیر منتظره رو نداشتن. ژو چنگ تصمیم گرفته بود اون روز برای استراحت کوتاهی خودش تنهایی به کافه بره و بتونه با دور شدن از آدمای اطرافش افکارشو سر و سامون بده. اما متاسفاته مدت زیادی از خلوت کردنش نمی گذشت که عامل همه‌ی سردرگمی هاش، این بار به صورت زنده و واقعی رو به روش قرار گرفت و باعث شد قهوه داغ روی لباسش بریزه؛ افتضاحی که همین حالا هم روی لباسش خودنمایی می کرد.
با اومدن گارسون نفس راحتی کشید و دوباره یک قهوه داغ سفارش داد. کافئین واقعا حالش رو خوب می کرد، یه جورایی براش حکم شکلات برای ژان رو داشت.
" قراره برای همیشه از خونه آقای شیائو بری؟ "
باز هم هایکوان سکوت رو شکست.
ژو چنگ متعجب از این سوال پرسید:
" نه، ولی تو از کجا می دونی من عمارت نبودم؟ "
هایکوان خندید و گفت:
" اوه ما امروز خونه‌تون بودیم خاله گفت یه مدته از خونه رفتی منم گفتم شاید کلا تصمیم گرفتی بری "
" که اینطور. راستش من فقط می خواستم یه چند روز دور از هیاهو و شلوغی استراحت کنم "
درواقع درستش این بود که می خواستم از تو فرار کنم. از وقتی فهمیده بود هایکوان قراره برگرده، مطمئن بود اگه تو عمارت شیائو بمونه صد درصد به زودی ملاقاتش می کنه، به خاطر همین تصمیم گرفته بود به خونه خودش بره تا این ملاقات نفرین شده رو عقب بندازه و اینطور که معلوم بود زیاد هم موفق نبود.
ژو چنگ فقط به گفتن همون جمله ساده بسنده کرد و تصمیم گرفت افکار دیوانه وارش رو برای خودش و ذهن خسته‌ش بزاره.
هایکوان پرسید:
" از کدوم شلوغی حرف می زنی؟ خونه‌تون که همیشه ساکته "
خودش هم می دونست حرفش مسخره‌ست اما برای ادامه بحث مجبور بود به هر ایده مسخره ایی چنگ بندازه!
ژو چنگ نفس عمیقی کشید و با خودش گفت: خب به تو چه که همیشه ساکته؟ اصلا چرا داری همچین چیز مزخرفی بهم می گی؟ گولاخ شارلاتان.
لبخند زد و همونطور که سعی می کرد نگاهشو توی چشم های هایکوان ثابت نگه داره، گفت:
" خب می دونی، همچینم ساکت نیست. ژان دقیقا مصداق بارز یه بچه کوچولوی لوسه و همیشه در حال غر غر کردنه "
هایکوان خندید و ژو چنگ اضافه کرد:
" اینم بگم که یکی از دلایل لوس بودن بیش از حدش داداش جناب عالیه. هرکاری بگه براش انجام می ده "
هایکوان با صدای بلندی خندید و گفت:
" خب در این مورد حق با توعه، انکار نمی کنم "
***
احساس عجیبی داشت. نقشه ایی ماه ها براش زحمت کشیده بود حالا داشت به سرانجام می رسید اما چیزی در دلش در تلاش بود تا به زمان چنگ بندازه و تا جای ممکن از طی شدنش جلوگیری کنه. چرا این احساسات عجیب در آخرین لحظات بهش حمله‌ور شده بودند؟ چرا باید برای کشتن رقیبش تردید می کرد؟ چرا باید آینده و موفقیت خودش و هزاران آدم دیگه رو به خاطر شخصی که فقط چند ماه بود میشناخت به چنگال حدس و گمان می سپرد؟ آیا چیزی در وجودش تغییر کرده بود؟ اما اون چیه که سایمون رو دچار تردید و دودلی کرده؟
سایمون قدمی به جلو برداشت و با چشمان مشتاقش جای جای صورت رالف رو کنکاش می کرد. قطرات خونی که روی صورتش مثل یاقوت خودنمایی می کرد، چهره‌ یخی‌ش رو زیباتر نشون می داد.
رالف با نگاه بی حسی به سایمون خیره بود. اعترافش سخت بود اما از مرد رو‌ به روش خوشش می اومد و این مرد به طرز بی رحمانه ایی قصد داشت همین حالا با خونش کف این انبار رو نقاشی کنه. پوزخندی به افکارش زد، مرگ به دست معشوق. چه پایان شاعرانه ایی!
رالف بلاخره لب باز کرد و گفت:
" حدس می زنم یه نمایش جذاب تر تو راه باشه، مگه نه سایمون رادل؟ "
و باز هم همون پوزخند معروف روی لب هاش خودنمایی می کرد.
لحظه ای جا خورد اما خودشو کنترل کرد. پس رالف از همه چی خبر داشت. از اولش می دونست سایمون قصد داره بهش خیانت کنه. به هر حال چیز عجیبی نبود. این دنیای مافیا بود و بدون خیانت و نیرنگ و قتل معناشو از دست می داد.
رالف فاصله باقی مونده رو طی کرد و رو به روی سایمون ایستاد. افراد سایمون با نزدیکیش احساس خطر کردن و اسلحه هاشون رو آماده به سمت اون دونفر نشونه رفتن.
رالف پوزخندی زد و گفت:
" واقعا فکر کردی می تونی منو و احمق فرض کنی و بازیچه دست خودت کنی؟ "
سایمون به چشم های وحشی و سلطه‌گر رالف خیره شد و گفت:
" تو سرگرم بودی و من ریسک پذیر! "
پوزخند رالف بیشتر شد و گفت:
" اما انگار سرگرمی های من اونقدر ها هم که فکر می کردی برام جالب نبوده "
پوزخندش حالا محو شده بود و با چشم های تیره‌ش به چشم های سایمون خیره شد و گفت:
" بهت گفته بودم؛ کلاغ سیاه هیچ وقت خیانت رو فراموش نمی کنه سایمون رادل، قارقار کلاغ همیشه نحسه! "
______________________________________

چطورین گشگنا؟
به خاطر تاخیر معذرت می خوام بچه ها🙏🏻❤
از خوندش لذت ببرید و لطفا انگشت مبارکتون رو حرکت بدین و موجود پنج گوش زیر رو مورد عنایت قرار بدین🤡💅🏻

I love you babyWhere stories live. Discover now