🧨پیام🧨
وقتی حرصی خواست سمتم بیاد با خنده شروع کردم به دوییدن.
بعد خریدن چند تا تنقلات خواستم برگرشدم پیشش که یهو گوشیم زنگ خورد.
خودش بود!با لبخندی برداشتم و گفتم:
جانم سرگرد؟!حرصی لب زد:
فقط برو دنبال علیسان...اون بچه الآن نگران نیومدن باباش میشه...آدرس خونه ی علی احسان رو برات پیامک کردم!خواستم چیزی بگم که یهو قطع کرد.
لبخندی به سخت بودن شخصیتش زدم و آدرس خونه ی سروان رو که برام فرستاد رو باز کردم.
یکمی بود بود اما خب مجبور بودم زودی برم دنبال علیسان تا بچه از نگرانی پس نیوفتاده!
خداروشکر وقتی راه افتادم به ترافیکی برنخوردم و خیلی زود به آدرس موردنظر رسیدم.
زودی زنگ شماره واحدی که توی پیامک دیدم رو زدم.
یه خانمی در رو باز کرد.وقتی سوار آسانسور شدم و مقابل در واحدش پیاده شدم همون خانم با نگرانی اومد سمتم و گفت:
شما از آشناهای جناب سروان هستین؟!سری تکون دادم و خواستم بگم علیسان رو باید ببرم پیششون که یهو خود علیسان دویید سمتم و پام رو محکم بغل کرد و با ذوق گفت:
وای عمویی...دلم برات تنگ شده بود!لبخندی زدم و خم شدم و بغلش کردم و روی صورتش رو محکم بوسیدم و گفتم:
خب میدونستم دلتنگی دیگه...برای همین زودی اومدم پیشت عروسک!خندون روی صورتم رو بوسید.
چقدر این بچه با محبت بود!
حدس میزدم به مادرش رفته باشه آخه جناب سروان که اخلاقش زیادی خشک و سرد میزنه!