💣ایمان💣
علی احسان هنوز بهوش نیومده بود.
توی بخش مراقبت های ویژه بود و تنها میتونستم از پشت شیشه ببینمش.بغض به گلوم چنگ مینداخت.
خودم رو مقصر میدونستم.
مقصر این حال علی احسان من بودم.
باید زودتر دست به کار میشدم.کلافه دستی به موهام کشیدم و وقتی برگشتم چشام با پیام و علیسان که ته راه رو بودن مواجه شد.
سمتشون پا تند کردم.
انگار نمیزاشتن علیسان بیاد داخل و خب قانونی هم بچه ها حق ورود نداشتن.وقتی بهشون نزدیک شدم علیسان رو گریون دیدم.
با دیدنم با لبای آویزون گفت:
سلام عمو ایمانی!لبخند تلخی زدم و روی موهاش رو نوازش کردم و گفتم:
خوبی کوچولوی ناز؟!پیام اشک هاش رو پاک کرد و گفت:
چیزی نیست فقط دلش برای بابا جونش تنگ شده!نیم نکاهی به ایمان اخمو انداختم.
معلوم بود دلش حسابی برای علیسان سوخته.
بی اختیار لبخندی روی لبام نشست.
حس میکردم خیلی بابای خوبی میشه!تا چشاش به چشام افتاد چشم ازش گرفتم.
دست هام رو برای بغل گرفتم علیسان جلو بردم که با لبخندی دادش بغلم.بعلش کردم و روی موهاش رو نوازش کردم و روی لوپش رو بوسیدم.
رو به پیام با لحن جدی گفتم:
ممنون...حالا برو یکم استراحت کن!برگشتم برم که گفت:
ایمان...یه لحظه وایسا...عصبی برگشتم سمتش و گفتم:
پیام...فقط برو و کاری که گفتم رو بکن و دیگه هم به من نگو ایمان...فهمیدی؟!