💣ایمان💣کلافه افتاد دنبالم و گفت:
علیسان رو حداقل بزار پیش خودم نگه دارم...برگشتم سمتش و حرصی گفتم:
میخوام بسپرمش به یه پرستار تا وقتیکه علی احسان مرخص بشه...پس بیخودی اینجا نمون...یه آن از بازوم گرفت و ثابت نگه داشتم و گفت:
از خود بچه بپرس اصلا...ببین میخواد پیش کی بمونه...هوم؟!میدونستم داره هر کاری میکنه که از اینجا نره و نگه داشتن علیسان هم جز نقشه اش بود.
علیسان که خواب آلود بود به بحثمون توجهی نمیکرد تیکه ی آخر حرف پیام رو اما فهمید و گفت:
دلم میخواد پیش عمو پیامی بمونم!پیام لبخندی با ذوق زد و سریع بغلش کرد.
چشم غره ای براش رفتم و دست به سینه لب زدم:
خیله خب ببرش...اما وای به حالت دوباره چشمم به چشمت بیوفته پیام!روی لوپ علیسان رو بوسید و گفت:
میدونی که نمیشه منو دک کنی و بفرستی برم...درسته جناب سرگرد عزیز؟!نالون با دست به در خروجی اشاره کردم و گفتم:
فقط برو پی کارت پسره ی پرو!لباش رو گاز گرفت و گفت:
عه عه عه از شما بعیده جناب...شما مثلا الگوی ما هستین...حرف های بد نباس بزنین!چنگی از موهام گرفتم و سمت اتاق علی احسان پا تند کردم.
توی این شرایط واقعا دیگه توان بحث با این یه الف بچه رو نداشتم.