🐞105🐺

48 6 0
                                    


💣ایمان💣

کلافه افتاد دنبالم و گفت:
علیسان رو حداقل بزار پیش خودم نگه دارم...

برگشتم سمتش و حرصی گفتم:
میخوام بسپرمش به یه پرستار تا وقتیکه علی احسان مرخص بشه...پس بیخودی اینجا نمون...

یه آن از بازوم گرفت و ثابت نگه داشتم و گفت:
از خود بچه بپرس اصلا...ببین میخواد پیش کی بمونه...هوم؟!

میدونستم داره هر کاری میکنه که از اینجا نره و نگه داشتن علیسان هم جز نقشه اش بود.

علیسان که خواب آلود بود به بحثمون توجهی نمیکرد تیکه ی آخر حرف پیام رو اما فهمید و گفت:
دلم میخواد پیش عمو پیامی بمونم!

پیام لبخندی با ذوق زد و سریع بغلش کرد.

چشم غره ای براش رفتم و دست به سینه لب زدم:
خیله خب ببرش...اما وای به حالت دوباره چشمم به چشمت بیوفته پیام!

روی لوپ علیسان رو بوسید و گفت:
میدونی که نمیشه منو دک کنی و بفرستی برم...درسته جناب سرگرد عزیز؟!

نالون با دست به در خروجی اشاره کردم و گفتم:
فقط برو پی کارت پسره ی پرو!

لباش رو گاز گرفت و گفت:
عه عه عه از شما بعیده جناب...شما مثلا الگوی ما هستین...حرف های بد نباس بزنین!

چنگی از موهام گرفتم و سمت اتاق علی احسان پا تند کردم.
توی این شرایط واقعا دیگه توان بحث با این یه الف بچه رو نداشتم.

🧚🏻‍♂️in his name🤵🏻Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ