🐞اترس🐞
ارس رو توی بغلم گرفتم.
سرش رو روی سینه ام گذاشته بود و دست کوچولوش رو توی موهام فرو برده بود و با انگشت های کوچولوش موهای فرم رو نوازش میکرد.توی این شرایط تنها دلخوشیم حضور ارس بود که چهره اش با علی احسانم مو نمیزد.
روی موهاش رو بوسیدم که سرش رو بالا آورد و با چشای معصومش گفت:
بابایی جونم شما الآن توی شکمت نینی داری؟!تلخندی زدم و روی گونه های پنبه و سفیدش رو نوازش کردم و گفتم:
هه...آره...دوستش داری؟!با ذوق سری تکون داد و لباش رو روی شکمم گذاشت و لب زد:
نینی حالت خوبه...خفه نشی یه وقت اونجا!به حرف بامزه اش خندیدم که خندید.
با باز شدن یهویی در اتاق با دلهوره به قامت معراج چشم دوختم.
با لبخند مرموزی که همیشه روی لباش میدیدم اومد سمتمون و گفت:
میبینم که کلی با هم خوش میگذرونین...دستش رو روی موهای ارس گذاشت و پخششون کرد و گفت:
چطوری گل پسر؟!ارس خودش رو بهم چسبوند و معصومانه لب زد:
مامانیم خوب باشه...منم خوبم!لبخندی بهش زدم و روی پیشونیش رو بوسیدم.
معراج روی تخت اومد و از چونه ان گرفت و بوسه ای روی لبام کاشت و گفت:
امروز میخوام بریم بیرون...میدونم حوصله ی تو هم سر رفته...هوم؟!چیزی نگفتم که اخمی کرد و گفت:
ببینم زبون آدمیزاد حالیت نیست؟!ناچار سری تکون دادم و گفتم:
باشه...هر طور بخوای!