🐞108🐺

47 3 0
                                    


🍃راوی🍃

اترس بعد به آغوش کشیدن ارس نگاهی به معراج انداخت که و سمت تاب ها رفتن.

اون طرف کسی نبود و بادیگاردهاش هم تقریبا حواسشون نبود.

این بهترین زمانی بود که میتونست به فرار فکر کنه!

وقتی ارس رو روی تاب نشوند تا فکر نکنن که دور شدنش نشونه ای از فرارش میتونه باشه.

وقتی ارس رو کمی تاب داد.
نگاهش رو به بقیه دوخت که دور معراج جمع شده بودن.

انگار مشکلی پیش اومده بود که معراج اونقدر عصبی داشت تک تکشون رو توبیخ میکرد.

لبخندی با خوشحالی زد و فرصت رو طلایی دونست و ارس رو بغل کرد و خیلی سریع دویید سمت در خروجی که کمی اون طرف تر و پشت سرشون بود.

دویید و دویید.
ارس دست هاش رو محکم دور گردن مادرش حلقه کرده بود و کمی ترسیده بود.
اترس هم از ترس دلش درد گرفته بود اما مجبور بود کمی دور بشه تا بتونه جایی برای پنهون شدن پیدا کنه.

با دیدن در ماشینی که باز بود دویید و سربع سوارش شد و در رو بست.

پسر با دیدن اترس و بچه ای که بغلش بود سوالی و شوکه نگاهش کرد.

اترس با بغضی نگاهش کرد و لب زد:
توروخدا راه بیوفت...اگه برسونیم به جایی که میگم بهت پول خوبی میدم!

🧚🏻‍♂️in his name🤵🏻Where stories live. Discover now