🐞اترس🐞
وقتی دید نگاهم پر از ترس و جدیت هست زودی راه افتاد و گفت:
حله میرسونمت بچه خوشگل!زود پاش رو روی گاز گذاشت.
مثه اینکه دست فرمونش تند بود که نیازی نبود بهش بگم سریع برونه.مدام پشت سرم رو نگاه میکردم تا ببینم دارن تعقیبمون میکنن یا نه.
سرم رو پایین گرفته بودم که از شیشه ی پشت ماشین قابل رویت نباشم.
ارس رو محکم تر بغل کردم.
خودم حسابی ترسیده بودم اما مثه اینکه ارس کوچولوم خیلی شجاع بود که با چشای درشت و مشکیش بهم نگاه میکرد و دست های کوچولوش رو روی صورتم میکشید تا اشک هام رو پاک کنه!لبخندی به معصومیتش زدم و دستش رو گرفتم و به لبام چسبوندم و عمیق بوسیدم.
لبخندی زد و روی صورتم رو بوسید و سرش رو روی شونه ام گذاشت و گفت:
مامانی جونم دیگه گریه نکن...من پیشتم و تو تنها نیستی...وقتی هم بزرگ تر شدم قول میدم کلی قوی بشم و واسه همیشه ازت دفاع کنم!روی موهاش رو نوازش کردم و گفتم:
میدونم و مطمئنم که اینکار رو میکنی...گل پسرم!با صدای راننده بود که چشم بهش دوختم و گفت:
ببین لوکیشنی که فرستادی واسم درست اومدم؟!نگاهم رو به صفحه ی کوچیکی که راه رو نشون میداد انداختم و بعد به بیرون پنجره چشم دوختم.
یه جایی نزدیک به فرودگاه بود.
با لبای آویزون رو بهش گفتم:
من بلیط ندارم...یعنی چجوری میتونم همین الآن برای خودم و پسرم بلیط تهیه کنم برای رفتن به ایران؟!