🐺علی احسان🐺
وقتی چشم باز کردم چند تا دستگاه بهم وصل بود.
ایمان کنارم بود.
خوابش برده بود.نمیدونم چرا دلم بدجوری شور میزد.
حتی بدتر از لحظه ای که فهمیدم تموم زندگیم از این خاک و سرزمین دور شده!نمیتونستم وقت رو تلف کنم.
باید میرفتم و عزیزترین کسم رو از دست اون مرتیکه ی هوس باز نجات میدادم.سرمم و شلنگ باریک اکسیژن و هر چیزی که به سینه هام وصل بود رو کندم.
درد داشتم اما نه به اندازه ی درد فراقی که میکشیدم!آروم از روی تخت پایین اومدم.
نباید ایمان رو بیدار میکردم.
قطعا نمیزاشت با این وضعم جایی برم.وقتی با کمک دیوار به در اتاق رسیدم و دستگیره ی در رو پایین آوردم صدای ایمان رو پشت سرم شنیدم.
با نگرانی و صدایی دورگه از خستگی گفت:
علی...تو داری چه غلطی میکنی؟!خواست سمتم بیاد که ندیدم چجوری در رو باز کردم و دوییدم.
درد توی سینه ام طاقت فرسا بود اما اهمیتی نداشت!
وقتی به بیرون بیمارستان رسیدم ماشینی رو دیدم که درش باز بود.
پا تند کردم سمتش و زودی سوارش زدم و خوشبختانه سوییچ روش بود که سریع استارت زدم و بی توجه به لخت بودنم فقط پام رو روی پدال گاز فشردم و از حیاط بیمارستان خارج شدم.