زل زد بهم
+نه اینجوری نیست
_وقتی بهم بی محلی میکنی یعنی دوست نداری اینجا باشم
اومد سمتم و دستمو گرفت
+بیا بشین...الان دوباره از حال میری
و راه افتاد سمت کاناپه...منم دنبالش راه افتادم و نشستم و سرمو تکیه دادم به لبه مبل
..................
(جونگ کوک):
نگاهم روی گردنش ثابت موند
چند بار پلک زدم و نگاهمو ازش گرفتم...
احساس میکردم هر لحظه بیشتر داره گرمم میشه
چه مرگم شده؟
از جام پاشدم و کولرو روشن کردم
جیمین با تعجب گفت:
+کوک تو الان کولرو روشن کردی؟
_اره...گرم بود
+چی داری میگی؟ ما الان توی زمستونیم
_الان خنک میشم
و جلوی کولر وایسادم
اما هیچ اثری نداشت...
انگار از درون گرمم بود
فقط باید ازش دوری کنم...انگار مریض شدم...باید ازش دور بمونم که خوب شم...
کولرو خاموش کردم و رفتم توی اشپز خونه و یه لیوان آب سرد واسه خودم ریختم و از فریزر چند تا تیکه یخم ریختم توش و سر کشیدم
بازم خنک نشدم...
اره مطمئنم دارم مریض میشم
نگاهم به جیمین افتاد که با چشمای گرد شده بهم زل زده بود
+کوک میشه بگی دقیقا چه غلطی داری میکنی؟
_اب خوردم
+اب یخ؟
بهش زل زدم...پشیمون شدم...نگاهمو ازش گرفتم و به کنارش خیره شدم
_چون گرممه باید جواب پس بدم؟
+رفتارات واقعا عجیبه
و از جاش پاشد و راه افتاد سمت اتاق
در حین اینکه داشت راه میرفت پیرهنشو در اورد...
چشمامو بستم
+من میرم حموم...
جا خوردم...بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم
_حموم؟ نمیبینی زخمت هنوز خوب نشده؟
+سرمو نمیشورم...حواسم هست...حموم تو اتاقه؟
سرمو تکون دادم
_اره...یکیش تو اتاقه
رفت داخل اتاق...
دستمو گذاشتم رو سینه م...انگار قلبم داشت توی دهنم میزد
امیدوارم حداقل مریضیه قابل درمانی باشه....
البته برام مهم نیست...کاش اصلا درمون نشه که بمیرم....
چند دقیقه نگذشته بود که احساس کردم از اتاق صدایی شنیدم
دوییدم سمت اتاق و درو باز کردم...
انگار صدا از داخل حموم بود
تقه ای به در حموم زدم
+جیمین چیزی شده؟
جوابی نشنیدم
محکمتر به در کوبیدم
_جیمین صدامو میشنوی؟
صدایی نشنیدم
یکم رفتم عقب و بعدش با لگد زدم به در...
چند بار اینکارو تکرار کردم که در باز شد
جیمین بی جون افتاده بود رو زمین...
وحشت کردم
رفتم سمتش و بلندش کردم
لباش تکون میخوردن
_من بهت گفتم نرو حموم چرا لج کردی؟
و گرفتمش رو دستام و از حموم اوردمش بیرون و خوابوندمش رو تخت
تموم سعیمو میکردم که نگاهم به بدنش نیفته
اروم زدم به صورتش
_جیمین ...
لای چشماشو باز کرد
پتورو کشیدم روش
_بهتری؟
اروم چشماشو باز و بسته کرد
+دیگه نباید تنهایی هیچ جایی بری تا وقتیکه خوب نشدی
هیچی نگفت...
پلکاش سنگین شده بودن
به سرش نگاه کردم
+بانداژتم خیس شده
و از اتاق رفتم بیرون و از توی اشپز خونه جعبه کمکهای اولیه رو باز کردم و چندتا بانداژ ورداشتم و برگشتم تو اتاق...
حوله ای که از آینه اویزون بود روهم ورداشتم و نشستم کنار جیمین
+تاحالا اینکارو نکردم...
با حوله صورتشو خشک کردم و اروم بانداژشو در اوردم
نتونستم همه بانداژا رو در بیارم...
سرشو با یه بانداژ جدید بستم وکلاه توریشو سرش گذاشتم
+حالا میتونی بخوابی...
و از جام پاشدم که مچ دستمو کشید
رو کردم سمتش...
نگاهم به تتوی روی شکمش افتاد..
چشمامو بستم
نخواستم پایینترو ببینم
با صدای بی جونش گفت
+ممنون
بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم
_کاری نکردم
دستش شل شد و دستمو ول کرد
نتونستم برم...نشستم کنارش و اروم گفتم
+هم من به تو احتیاج دارم هم تو به من...چرا میخوای بری؟
حالش داشت بهتر میشد...
اروم گفت:
+اینجوری...بهتره
_چی بهتره؟ میخوای تنها زندگی کنی دیگه...هیچکس نیست بهت رسیدگی کنه
یه لبخند بی جون نشست رو لباش
+تو میتونی از من مراقبت کنی؟
زل زدم تو چشماش
+میتونم...مراقبت میکنم...
_من هنوزم لختم؟
و بی صدا خندید
هیچی نگفتم و دستمو کشیدم تو موهام
+خجالت میکشی اره؟
زل زدم بهش...
_ن...نه
+من چیزی اضافه تر از تو ندارم کوک...دوتامون مثل همیم
و بازم خندید
اروم زیر لب گفتم:
_من فکر میکنم یه چیزایی اضافه تر داری
+چی گفتی؟ نشنیدم
_هیچی نگفتم...
سرشو تکون داد
+کی این سردرد کوفتی میخواد دست از سرم برداره
از جام پاشدم
_گرسنه نیستی؟
+اصلا اشتها ندارم
_اینجوری که نمیشه...
رو کرد سمتم
+نکنه میخوای بگی میتونی اشپزی کنی؟
و بی صدا خندید
_مگه اشپزی کردن من چه مشکلی داره؟
+هنوز یادم نرفته سری قبل چیکار کردی
دستامو پشتم قایم کردم
_چی...چیکار کردم مثلا؟
+اگه دیر تر رسیده بودم خودت و خونه رو باهم میسوزوندی میفرستادی هوا
زبونمو دادم داخل لپم
_نه...اینطوری نیست
دوباره بی صدا زد زیر خنده
_ من میرم یه چیزی بگیرم بخوریم
و از اتاق اومدم بیرون و کارت رستورانی که روی میز بود رو ورداشتم و زنگ زدم
دوتا پیتزا و یه سوپ سفارش دادم
نمیخواستم برگردم تو اتاق
رفتم توی اشپز خونه و بی هدف شروع کردم به قدم زدن و دستکاری وسایل و کابینتا
یهو صدای جیمین رو پشت سرم شنیدم
+داری چیکار میکنی
برنگشتم سمتش
_دارم ظرف اماده میکنم غذا سفارش دادم
+من ظرفی نمیبینم...به دستگیره کابینت چیکار داری؟
به دستگیره کابینت که جدا شده بود و تو دستم مونده بود نگاه کردم
_آ...آه این...خودش افتاده
پوزخند زد و شونه مو گرفت و چرخوند که نگاهمون بهم برخورد کرد
+چرا باهام مهربون شدی؟ اونموقع که نمیخواستی سر به تنم باشه
به کنارش نگاه کنم
_ا..الانم ..نمیخوام
پوزخند زد
+چیزی شده؟ دلیل این مهربونیاتو نمیفهمم
زل زدم بهش...
دوباره احساس کردم مریض شدم...دستمو گذاشتم رو سینه م
+چیشد؟
دستشو گذاشت رو شونه م و کمکم کرد بشینم
+چت شد کوک؟
بدون اینکه بهش نگاه کنم اروم گفتم
_لطفا ازم دور بمون...اما ازم دور نمون
خندید
+چی میگی؟ دیوونه شدی؟
از جام پاشدم و ازش فاصله گرفتم
_احساس میکنم دارم مریض میشم...نمیخوام توام
مریض شی...فکر کنم واگیر داره
#کسوف
#p17
#Eve
ESTÁS LEYENDO
solar eclipse
Fanficcouple: Kookmin.Sope Genre: Romance.Fluff موضوع: جونگ کوک بخاطر اتفاقی که توی گذشته ش براش افتاده به بیماری روانی دچار میشه و جیمین که روانشناسه برای درمان کوک استخدام میشه... و رابطه جونگ کوک و جیمین رفته رفته باهم بهتر میشه و...