دستشو گرفتم
میدویید منم باهاش میدوییدم
به اسمون نگاه کرد و با خنده گفت
+من عاشق بارونم کوک
با لبخند بهش زل زدم
رو کرد سمتم
با تعجب زل زد بهم
+تو داری لبخند میزنی؟
و اومد جلو و انگشتشو کشید رو لبام
+من دارم درست میبینم؟
بارون شدیدتر شد
زل زدم تو چشماش
تموم تنم گر گرفت و ضربان قلبم رفت بالا
+کوک چرا چیزی نمیگی
دستشو گرفتم و گذاشتم رو سینه م
باخنده گفت
+اوه...مثل قلب جوجه ها میزنه...چی دیدی؟
به اطرافمون نگاه کرد و دوباره زل زد بهم
+دختر دیدی؟
و بازم خندید...
قطره های بارون میزد روی صورتش
زل زد بهم
+خب میشه دستمو ول کنی؟
اروم گفتم:
_خودت اینجوریش کردی
با تعجب نگاهم کرد
+چی میگی کوک؟
با دستام صورتشو قالب گرفتم
و اروم لبا...مو گذاشتم رو لبا...ش
اروم بو...سیدمش و ازش جدا شدم
با چشمای گرد شده بهم نگاه میکرد..سرجاش خشکش زده بود
نفس نفس میزدم...
اروم گفت:
+الان چیکار کردی کوک؟
بدون هیچ حرفی بهش زل زدم
دستشو کشید رو لباش
+الان منو بو...سیدی؟
نمیتونستم چیزی بگم
سرتاپامون خیس شده بود
انگشتشو که کشیده بود رو لبشو گرفت سمتم
+جوابمو بده...منو بو...سیدی؟
زل زدم توچشماش
_من...
+الکل خوردی؟
سرمو به نشونه نه تکون دادم
خندید...یه خنده الکی که فقط برای جمع کردن قضیه بود...
+اها...پس الکل خوردی... باشه...
و راه افتاد
هنوز چند قدم نرفته بود که رو کرد سمتم
نگاهم نمیکرد
+نمیخوای شام بخوری؟
سرمو تکون دادم و افتادم دنبالش...
توی راه اصلا باهم حرف نزدیم
من بخاطر خجالتم بود...دلیل جیمین رو نمیفهمیدم
وارد یه پیتزا فروشی شدیم و نشستیم پشت میز
جیمین با جعبه دستمال کاغذی که جلوش بود ور میرفت
_ببخشید
سرشو اورد بالا
+راجب چی حرف میزنی؟
از خجالت لبامو روی هم فشار دادم
_احساساتی شدم یکم...
با یه لبخند ساختگی گفت:
+عیب نداره کوک...برادراهم بعضی وقتا همو میبوسن...
زل زدم بهش...
برادرا لبا...ی همو میبو..سن؟
هیچی نگفتم و به میز خیره شدم
همونلحظه گارسون اومد
+چی میل دارید؟
رو کردم سمت جیمین...
جیمین گفت:
+یه مینی پیتزای سبزیجات
رو کرد سمت من
+تو چی میخوری؟
_من اشتها ندارم
پوزخند زد و روکرد سمت گارسون
+دوتا پیتزای سبزیجات لطفا
گارسون سرشو خم کرد و رفت
نیم نگاهی به جیمین انداختم که دیدم بهم زل زده
سرمو انداختم پایین
+بخاطر اونکار خودتو سرزنش نکن...گاهی وقتا یه کارایی میکنیم که دست خودمون نیست...
بدون اینکه نگاهش کنم سرمو تکون دادم...
اما من خودمو سرزنش نمیکنم جیمین...
...................
(جیمین):
_اینجا اینهمه اتاق داره خب...این یکی برا من اونیکی برا تو
+خب...
_خب چی؟
+اون اتاقا تخت ندارن
_خب باشه...من میرم توی اونیکی اتاق میخوابم تو اینجا رو تخت بخواب
+نه نمیشه
ابرومو دادم بالا
_چرا؟
+تو مریضی باید رو تخت استراحت کنی
_تو نگران مریضی من نباش
و کاپشنمو تنم کردم
+خب من میرم
با تعجب بهم زل زد
+کجا؟
_میرم دنبال کار بگردم
+منم میام
_نیازی نیست...خودم باید برم
رفت سمت مبل هودیشو ورداره که دستشو گرفتم
_میگم نیازی نیست
شونه هاشو انداخت بالا و یه موز از روی میز ورداشت و خودشو انداخت روی کاناپه
کلاهمو سرم گذاشتم و از خونه زدم بیرون
هنوز چند قدم نرفته بودم که گوشیم زنگ خورد
به صفحه ش نگاه کردم سوزی بود
جواب دادم
_دارم میام سوزی
+هی...بد قول شدیا
_ الانا میرسم
+منتظرتم
گوشی رو قطع کردم و گذاشتمش تو جیبم
دستامو کردم توی جیب سوییشرتم...واقعا سرما استخون سوز شده بود...
یه تاکسی گرفتم به سمت کافه...
وقتی رسیدم حساب کردم و پیاده شدم...
داخل کافه که شدم دیدم سوزی پشت یه میز نشسته و با گوشیش مشغوله...
رفتم سمتش
_سلام
با لبخند سرشو اورد بالا و اومد سمتم و بغلم کرد
+سلام...
به سرم اشاره کرد
+بهتر شدی؟
#کسوف
#p23
#Eve
BINABASA MO ANG
solar eclipse
Fanfictioncouple: Kookmin.Sope Genre: Romance.Fluff موضوع: جونگ کوک بخاطر اتفاقی که توی گذشته ش براش افتاده به بیماری روانی دچار میشه و جیمین که روانشناسه برای درمان کوک استخدام میشه... و رابطه جونگ کوک و جیمین رفته رفته باهم بهتر میشه و...