کسوف پارت²⁴

361 61 0
                                    

با لبخند گفتم
_اره..خوبم...مشکلی ندارم
نشست پشت میز و به صندلی اشاره کرد
+بشین...چرا سر پایی
صندلی رو کشیدم عقب و نشستم
با لبخند بهم زل زد
+چند وقت میگذره؟
_ از چی؟
+از اخرین قرارمون...
لبخند زدم و به انگشتام نگاه کردم
+حدودا ۵ سال...
همونلحظه گارسون دوتا فنجون قهوه گذاشت رو میز
_جای منم سفارش دادی؟
+خب میدونستم لَته میخوری... بخاطر همین سفارش دادم
سرمو تکون دادم و فنجون قهوه رو کشیدم سمت خودم
+تاحالا شده بخوای به ۵ سال پیش برگردی؟
خندیدم
_اصلا فکرشم نکردم
+واقعا؟
شونه هامو انداختم بالا
_خب طبیعیه... من توی اون زمان خیلی سختیها کشیدم
+منظورم اینه دوست داشتی برگردیم باهمدیگه بازم؟
زل زدم بهش
_بنظرم دوستیمون اینطوری قشنگتره
دستمو گرفت
+اما من بهش فکر کردم جیمین‌...دلم میخواد دوباره شروع کنیم...از همون اولش
اروم دستمو کشیدم
_اما من شرایط تو رابطه رفتن رو ندارم...
+یعنی نمیخوای یه فرصت دوباره بهم بدی؟
با لبخند سرمو به نشونه نه تکون دادم
_حتی فکرشم نکردم... یادت نرفته که با من چیکار کردی سوزی...نیاز به یادآوری هست؟
سرشو انداخت پایین و با قاشق قهوه شو هم زد
+من...معذرت میخوام
پوزخند زدم
_معذرت؟...
مکث کردم
_ببین من دوست دارم اما به عنوان دوست...
+میبینم که داری دنبال کار میگردی
سرمو چرخوندم سمت صدا که دیدم کوک کنارم وایساده...
هول شدم
_من...من سوزی رو یهو تو خیابون دیدم
سوزی با اعتراض گفت:
+واقعا منو تو خیابون دیدی؟ در این حد ازم متنفری که نمیخوای راجب قرارمون به کسی چیزی بگی؟
کوک سرجاش خشکش زد
رفتم سمتش که عقب عقب رفت
_کوک..صبر کن
بدون توجه به حرفم از کافه رفت بیرون
رو کردم سمت سوزی
_بیا دیگه همو نبینیم....
و بدون اینکه منتظر جوابش باشم از کافه زدم بیرون و افتادم دنبال کوک
_هی کوک...صبر کن
کلاه هودیشو سرش کشید و قدماشو تندتر کرد
یکم دوییدم که بهش برسم
_کوک با توام...صبر کن توضیح میدم...
اصلا حاضر نبود حرفامو بشنوه...
داد زدم
_آآآخ سرممممم
و نشستم زمین
برگشت سمتم و با نگرانی دویید سمتم و شونه هامو گرفت
+خوبی؟ چیشد؟
_کوک بهم گوش بده ببین چی میگم...
تا فهمید فیلم بازی کردم از جاش پاشد و دوباره راه افتاد
منم افتادم دنبالش...تا وقتیکه رسیدیم خونه صداش زدم...
رفت داخل و خواست درو ببنده که پامو گذاشتم لای در
بی توجه به من رفت داخل‌‌‌.‌.
منم دنبالش رفتم
_کوک
داد زد
+لطفا حرف نزن...
با تعجب نگاش کردم
_چرا اینقدر حساس میشی خب
زل زد بهم...
+چون بهم دروغ گفتی... فقط میخواستی من باهات نیام
_کوک چرا اینطوری فکر میکنی؟ من اتفاقی...
گلدونی که روی میز بود رو محکم زد به دیوار
صدای شکستنش باعث شد چشمامو ببندم
داد زد
+من خرم؟ آره میدونم روانیم
چند بار محکم زد تو سرش
+اره...روانیم...اما این دلیل میشه که بهم دروغ بگی؟
خیلی جدی زل زدم بهش
+صداتو بیار پایین
یه لیوان دیگه کوبید تو دیوار
داد زدم
_اصلا زندگی من به تو چه ربطی داره؟ مگه تو نامزد منی که همش سوال پیچم میکنی؟
زل زد بهم و پوزخند زد
+تو بهم دروغ گفتی
دوباره با داد گفتم
_اصلا دوست داشتم دروغ بگم...آره...من میخوام با سوزی قرار بزارم بخاطر همین رفتم دیدمش
چند ثانیه مات و مبهوت بهم زل زد...
بعدش فکش شروع کرد به لرزیدن
دوییدم سمتش و محکم شونه هاشو گرفتم
_کوک..کوک
پلکاش داشتن میرفتن روهم...
محکم بغلش کردم که جلوی لرزش بدنشو بگیرم
با داد گفتم
_ببخشید بهت دروغ گفتم کوک...بس کن...اشتباه کردم
اصلا حرفام هیچ تاثیری نداشتن
لبامو چسبوندم دم گوشش و اروم گفتم:
_من جایی نمیرم کوک...
#کسوف
#p24
#Eve

solar eclipseWhere stories live. Discover now