~یونگی یه چیزی بگم
_بگو
~نمیشه بریم خونه ی مادربزرگ؟
_چی؟
_تو ازش بدت نمیاد مگه؟
سرمو از روی سینش برداشتم
~با اینکه مارو قبول نکرد ولی نه
_تو خیلی مهربونی پیشی
~مرسی(لخند)
_جلوی کسی اینجوری لبخند نزن
~چرا
_چون خیلی زیباست و فقط مال منه
~یونگی حسود.
تلفن یونگی زنگ خورد رفت توی اشپز خونه جواب داد
بعد از دو دیقه اومد صورت باز شده بود
~چیشده؟
_درست شد
~چی؟
_کارای خونه درست شد خونه دیگه مال تو عه
~واقعا؟میشه الان بریم میش مادربزرگ
_آره
رفتم لباسامو عوض کردم فقط برای بیرون رفتن شلوار میپوشم
یونگی جلوی در منتظرم بود
~بریم
سوار ماشین شدیم ...
.....
زنگ زدیم
=کیه
_مامان بزرگ منم
=تویی یونگی اینجا چیکار میکنی؟
_میشه بیایم داخل؟.
=اره
درو راز کرد خونه نسبتا بزرگی بود حیاطدل بازی داشت و پر درخت بود
=یونگی اون گربه رو هم آوردی.
_ بله
=بیاین داخل
هر دومون از رفتارش تعجب کردیم به نظر ناراحت میومد
نشستیم.
=چیشده پیش من اومدین؟
~مادربزرگ میخ استم بگم که...الان که خونه به نام منه شما میتونین توی ویلای ججو بمونین اونجا برای شما بهتره
_چی(اروم)
=پسر جون...تو از من بدت نمیاد ؟
~نه مادربزرگ
=تو مثل پدرتی قلب پاکی داری(گریه
=من قدره پسرمو ندونستم من...اذیتش کردم
~اروم باشین گذشته ها گذشته
=خیلی ازت ممنونم که بیرونم نکردی من همین فردا وسایلمو جمع میکنم
~نیاز به عجله نیست
=نه پسرجون میخوام زودتر برم هوای تازه بخورم
جیمی و مامانبزرگ به خوبی با هم کنار اومدن و داشتن حرف میزدن
و یونگی از همون اول بهشون نگاه میکرد و فکر میکرد که خانواده ای داشته خودشو ازشون محروم کرده خداروشکر میکرد که جیمین سر راهش گذاشته
~یونگی؟بیا بریم خونه
_اوکی
=از توهم ممنونم پسرم
_من باید ازتون ممنون باشم شما منو بزرگ کردین
~خدافظ مامانبزرگ
_خدافظ
سوار شدیم
~میشه بریم بستنی بخوریم؟
_آره بریم
نشستیم سر نیمکت
~یونگی
_جانم
~الان خوشحالی
_من خیلی وقته خوشحالم
~چی؟از کی؟
_از وقتی تو اومدی به خونم
من خیلی بعد از اون موقع تغییر کردم
~منم دیگه هیچ ناراحتی و ترسی ندارم چون کنار توام
_ازت ممنونم جیمی
~ازت ممنونم یونگی
بعد از بستنی به خونه رفتیم تا وسایلمو رو جمع کنیم
فردا صبح.....
~یونگییییییییییی
_جانم
~بیا اینارو ببر
_باشه
بعد از بردن وسایل رفتیم خونه مامانبزرگ
~سلام
=سلام پسرا
مامان بزرگ و تا فرودگاه همراهی کردیم
~یعنی الان توی این خونه بزرگ تنهایم؟
_آره
~گشنته؟.
_خیلی
رفتم توی اشپز خونه
بعد از یه ساعت ظرف کیک برنجی رو گذاشتم رو میز
~بیا یونگی
_واو چه کردی
~صب کن جاجانگمیون هم بیارم
دوتا ظرف نودلای سیاه هم اوردم
در سکوت غذامون خوردم بعد از غذا
رفتم که بخوابم
_خوابت میاد
~اره
_بیا بخوابیم
دراز کشیدم که یونگی هم اومد کنارم خوابید
_میخوای یه کاری کنیم خونه ساکت نباشه؟
~چیکار
_بچه بیاریم
~یاااا یونگی
_راس میگم(خنده)
_البته باید از الان اقدام کنیم
~یاااا بس کن
_کیوت
به صورت یونگی که هنوز میخندید نگاه کردم
ناخوداگاه سرمو جلو برم و لبامو گذاشتم روی لباش
دستشو گذاشت روی کمرمو به سمت خودش کشید دستمو گذاشتم پشت سرش
ازم جدا شد
_این بابت چی بود
~اممم اولین اقدام؟
_خیلی شیطون شدی
به کمر انداختم روی تخت و روم خیمه زد
شروع کرد به بوسیدن و مارک کردن گردنم
کنترلی روی ناله هام نداشتم
_برام ناله کن پیشی
~اَاه
نشست روی تخت و لباساشو در اورد منم تقلید ازش لباسامو در اوردم
دوباره شروع کرد به بوسیدنم هر جایی که میتونست میبوسد
~یونگی
_ بله پیشی
~زودباش
_چی زود باش؟
~بزارش توم
_هول نکن بیبی
خیلی تحریک شده بودم
سوراخ م مقدار زیادی پریکام بیروت داده بود له له میزد واسه دیک یونگی
_ بیبی خیلی تحریک شدی
~سریعتر
داغی دهنشو روی دیک م حس میکردم ناله ای بلند سر دادم
کلش و کرد توی دهنش و برام ساک میزد
بعدا از یه دیقه توی دهنش اومدم همشو قورت داد و بدون هیچ حرفی دیک مو ول کرد از سردی یه هویی ناله ای کردم
انگشت هاشو خیس کرد و یکی یکی واردم کرد.
~آه
سرعتشون رو تندتر کرد دوباره تحریک شدم و دوباره سیخ شدم
~فاک
وقتی دید آماده شدم انگشتاش درآورد و دیکشو روی سوراخ م تنظیم کرد
لباشو گذاشت روی لبام و کل اون بیگ سایزش و کرد داخلم
ناله ی خفه ای کردم
_تموم شد بیبی
قطره های اشک از گوشه ی چشمم پایین میریخت
درد جاشو به لذت داده بود
دوتامون هم زمان خالی شدیم
خودشو انداخت کنارم
_کارت خوب بود پیشی
بی حرف فقط بقلش کردم
کمرمو به آرومی ماساژ میداد و توی همین حین خوابم برد
....
صبح با صدای آب که از حمام اتاق میومد بیدار شدم
همون موقع یونگی از حموم اومد بیرون
_او پیشی بیدار شدی؟
~اره
_درد نداری
~نه خوبم
میخواستم بلند شم که زیر دلم تیر کشید دوباره نشستم روی تخت
یونگی با نگرانی اومد سمتم
_حالت خوبه؟تکون نخور
روی دستاش بلندم کرد گردنشو گرفتم که نیفتم
بعد از اینکه لباس پوشیدم
بردم اشپز خونه و روی میز گذاشتم
_میخوام برات هات چاکلت درست کنم دوست داری؟
~کی شکلات دوست نداره
_باشه
همون موقع گوشیه یونگی زنگ خورد به خاطر اینکه کنارم بود نگاش کردم اسم هوسوک روی صحفه نوشته شده بود
~هوسوکِ
_جوابشو بده
جواب دادم
÷کدوم گوری ای ورپریده؟خبری ازت نیستت
~سلام هوسوکا(خنده)
÷اوه جی مین توعی؟اممم ببخشید فک کردم یونگی ه
~میدونم اشکال نداره
÷چه خبرا؟خبری ازتون نیست
~هیچی خبری نیست
÷چرا اومدم در خونتون نبودین؟
~یونگی بهت نگفته؟اسباب کشی کردیم دیگه اونجا نیستیم
÷شت واقعا؟یونگی پولش کجا بود
~گرفتیم دیگه بهمون سر نمیزنی؟
÷اگه آدرسو بدی که حتما
~باشه پس همین الان بیا
÷برام ایمیل کن آدرسو
~باشه خدافظ
÷بای
بعد از اینکه ادرسو فرستادم گوشی رو گذاشتم روی میز
یونگی اومد سمتم و دستاشو گذاشت دو طرفم
_چی گفت
~گفت رفتم خونه نبودین.چرا بهش نگفتی هیچی؟
_یادم نبود
~گفت الان میاد اینجا
_باشه باید غذا درست کنم
قیافش پوکر شد
~الان گند میزنی به اشپز خونه هاا
_میدونم
~بزار خودم...
_نههه استراحت کن
~خب بهت میگم چیکار کنی
بعد از اینکه هات چاکلت و داد دستم طبق چیزایی که من میگفتم شروع کرد به درست کردن رولت مرغ
_خب ببین تموم شد
~آفرین تونستی
_اره(خنده)
خواستم بیام پایین که یونگی دوباره بقلم کرد
~من حالم خوبه
_به نظر من نیست
~یاااا
گذاشتم رو مبل
~میای فیلم ببینیم؟
_الان هوسوک میاد
~نه بابا انقد زود؟
_آره بعضی وقتا حس میکنم جت داره
همون موقع درو زدن
_دیدی
رفت درو باز کرد منم بلند شدم رفتم پیششون
_بهت گفتم بلند نشو
~ساکت شو(اروم)
÷سلامم به کلاغ های عاشق
~سلام
÷مرسی واقعا از ایکه جواب سلامم دادی(خطاب به یونگی)
_باشه بابااا سلاممم
رفتیم داخل ...
رفتم توی اشپز خونه و قهوه درسو کردم
یونگی و هوسوک نمیدونم در مورد چی بحث میکردم
لیوان ارو پر کردمو بردم
~بفرمایید
_میگفتی خودم میومدم
~درست کردم دیگه
بعد از خوردن غذا با تعجب هوسوک که باور نمیکرد یونگی درستش کرده باشه رفتم نشستیم
÷بچه ها پایه این فیلم ببینیم؟
~ارهههه
_خوبه
÷فک کنم فیلمه غمگین باشه
با اینکه تحمل شو نداشتم ولی حرفی نزدم و کنار یونگی نشستم دستشو اروم گذاشت روی کمرم
اخرای فیلم دیگه جز صدای گریه ی منو هوسوک صدای هیچی نمیومد
_اهای بس کنین
÷نمیتونممممم(گریه)
~اشکام بند نمیاد(زار)
یونگی دو لیوان آب برامون آورد که ساکت شدیم
÷آخيش خیلی فیلم خوبی بود
_آره نصفشو گریه میکردی
دوباره یونگی و هوسوک شروع کردن به حرف زدن منم سرمو گذاشتم روی شونه ی یونگی بعد از چند دیقه از خستگی خوابم برد
........
(یونگی.ویو )
برگشتم دیدم جیمین خوابش برده
توی دلم به کیوتش خندیدم
÷اوکی یونگی من دیگه برم جمینی هم خوابیده
_ میموندی
÷نه دیگه دوست دختر جدیدم منتظرم
_یکی دیگه؟
÷یاااا دلم میخواد
_باشه بابا
÷خدافظ داداش
_خدافظ
بعد از رفتم هوسوک جیمین رو برداشتم گذاشتم رو تخت و خودمم کنارش نشستم
به صورت غرق در خوابش نگاه کردم
اون یه فرشتس...که زندگیمو نجات داده
در یه حرکت جیمین گربه شد...
_تو خوابم میشه؟
حالا به اون موجود کوچولو نگاه میکردم
خودم هنوز باورم نمیشه با یه هیبرید تو رابطه م ولی واقعا چرا بعضیا بدشون میاد؟فازشون نمیفهمم
.......
شت.....خودم نفهمیدم چقد نوشتم رفتم تو دنیاش اصلا یادم رفت😂
1341کلمه
پارتی طولانی تقدیم شما
پارت بعدی یه پارت طولانیه دیگس که پارت آخرم هستتت
مدرسه ها خوش میگذره؟://
من که دارم پاره میشممم
YOU ARE READING
تو گربه ای؟
Short Storyکاپل: یونمین، ژانر: هیبرید، فلاف، کمی اسمات (پایان یافته****) کی میتونه یونگی ای که بعد از مرگ پدر و مادرش دیگه ادم قبلی نشد و خودشو تو کارش غرق کرد و به حالت قبل برگردونه؟..... ........ _اروم بدو میخوری زمین ~هیچم نمیشهههه ~اخخخ _بهت گفتم پیشی ~...