"و اوست که مرا که زنده نگاه خواهد داشت تا به روزم برسم ."
اینجا مدرسه است من هم...اوکی پس این دست چیه؟ کمی بیشتر نگاهش کردم و تونستم تو پس زمینهی محو دستی که جلوی چشمم بود، صورتی رو ببینم که با چشمهای نگران و پیشونی و صورت چروکیده و اون رنگ نسبتا تیره پوستش، خیره ام شده.
:- هی جیمین...جیمین حرف بزن. اینجوری نمیشه آقای ایم زنگ بزن به آمبولانس.
صدای آقای پارک تو مغزم آژیر کشید و بهم رسید، و من تازه متوجه شدم که بعد از امبولانس دومین تماس میرسه بگوش جئون. برای جلوگیری از فاجعهی آینده بلند فریاد زدم، "نه"!
از اکو شدن صدای فریاد مسخره و کلیشه ایم توی سرم، تیر تیزی از بین چروک های مغزم رد شد و همه جارو به آتیش کشید. هر لحظه حس میکردم الآنه که از هم بپاشه...تیر به سرم خورده و اگر جلوشو نگیرم مثل فیلم های هالیوودی مغزم میپاچه رو دیوار و احتمالا برای همین بود که کلیشه بعدی اتفاق افتاد.محکم با دست سرم رو گرفتم.
رواقع راه بهتری برای آروم کردن دردم پیدا نکردمتوی ناخودآگاهم درد استخون پای شکسته ام بود که با محکم گرفته شدنش آروم میشد، درد شکمم بود که با فشار دادنش کمتر میشد، از فکرم اون لحظه ای میگذشت که برای ذره ای آرامش از درد کمرم محکم رون پاهامو فشار میدادم و حالا دستهام بدون دستور مستقیم سرمو محکم گرفته بودن. اما هنوز میشنیدم که این حرکتم باعث شد سرعت آقای پارک به سمت تلفن کهنه و سیم دار روی میزش بیشتر بشه.
:- صبر کن صبر کن خواهش میکنم
درد دیگه ای تو زانو هام پیچید و انگار حالا دیدم بهتر شده بود و میتونستم دستهای محکم مدیر مدرسه رو دور بازو هام حس کنم.
:- جه غلطی میکنی آروم باش به اورژانس زنگ میزنه نه سرپرستت...اه ساکت باش چرا مثل بچه های خطاکار شدی؟هیچی از حرفهای بی سر و تهش نمیفهمیدم و فقط جمله ای میشنیدم که با صدای مضطرب اقای ایم پلی شده بود،
"سلام آقای چویی، ایم هستم میشه چند لحظه به اتاق مدیریت بیایید یکی از دانش بچه ها به گفته دوستش شوکه شد و تقریبا هیچی درک نمیکرد و الان بعد ده دقیقه داره بی قراری میکنه ... فشارش پایینه بدنش سرده فکش قفل بود و چشمهاش کاملا سرخ شده"
صحبت هاش که با پرستار اتاق بهداری تموم شد با پارک ادامه داد:
"به نظرتون باید با آقای جئون هم تماس بگیریم؟ ایشون اصرار داشتن مراقب بچه هاشون باشیم..."
" باید صبر کنیم"
باید صبر کنید. معلومه که باید صبر کنید.
***نوری داخل چشمهام رو شکافت، دستبندی فشار خونم رو چک کرد،
:- بگو آ
اون مثل اینکه این کار هارو یه شخص(آدم) مدیریت میکرده؛
دهنم رو باز کردم و تلاش کردم رو به رو نگاه کنم "آ" این حرف رو کش دار گفتم و هنوز چهره ای جز چند تا رنگ محو تو سایه ندیدم.
:-به بالا نگاه کن، حالا منو نگاه کن.
چیشد؟
به چهره خونسرد و حرکات عجولانه اش نگاه کردم که رو به پارک میگفت :
:-شوکه شده بود. بهتره به خانواده اش اطلاع بدید شوک کمی نبود. باید وضعیت روحیشو بررسی کنند. الان بهتره نیازی نیست بیمارستان بره میتونه سر کلاسش حاضر باشه اما حتما باید به زودی یه چکاپ کلی بشه.
ESTÁS LEYENDO
"Broken SPIRIT"
Fanfic°•~تنها آرزوی من عادت کردن بود~•° . . . . . . . . . °•~Angst, Romanc, gay~•°