8.Nothing

7 4 0
                                    

"از خیره شدن های پیاپی چشمها به یکدیگر گرفته تا همنوایی اصوات"

ایندفعه جدی ترین حالت خودشو داشت طی میکرد، و من از ته قلبم ایمان داشتم سر باند پیچی شده و دراز کشیدنم روی تخت بد بوی اورژانس بیمارستان تو ساعت شیش عصر زمستون، بدترین نتیجه ممکن رو خواهد داشت. اینقدر از این کلمه های "ترین" دار بیزار شدم که به محکمترین شکل ممکن پلکهای سر درگمم رو بهم فشردم تا شاید کنار هم آرومم کنن.

عجیب درد نداشتنم بود و عجیب تر تنها بودنم. سرم بی فایده‌ رو از پشت دستم کشیدم و از جا بلند شدم تا شاید کسی رو ببینم.

با حالتی که سعی داشتم عادی باشه، پرده های فاصله رو کنار زدم و تونستم روی صندلی های انتظار مدیر پارک رو ببینم که با جئون صحبت می‌کرد. مشخص بود که امکان نداره جئون متوجه نشه. کمی که نزدیک تر شدم نگرانی تصنعی‌ای رو که از چشمهای جئون تراوش می‌کرد با نگرانی خالص مدیر پارک مقایسه کردم.
طوری که با ابرو های تو هم رفته و رنگ پریده، اون چشمهای سیاه و براقشو بهم دوخته بود و کاملا بدنش سمت من متمایل بود تا با کوچیکترین ضعفم به سمتم بیاد؛ یا اون نگاه غمگینش وقتی پشت دست کبود شده‌ام رو دید و سری که به نشونه تاسف تکون داد و بعد سریعا به چشمهام نگاه کرد تا حالت ترسیده ام نسبت جئون رو شکار کنه، برام محترم بود.

همه اینها در مقابل چشمهای حریصی که فقط کمی درشت تر از حالت عادیش شده بود و با ابرو های بالا پریده و اون خط "یک" مانند وسط ابرو هاش، هجوم ناگهانیش به سمتم و بغل کردنم و دستی که به جای کتفم روی گودی کمرم نشسته بود و پشت گردنم...(؟!) حتی اگه می‌خواستم خلاف جهت دستهاش فرار کنم به بدن کثیفش می‌خوردم. نفسهای تندی که زیر گوشم رو داغ می‌کردند و تنم رو سست، دلم میخواست اون لحظه بمیرم اما چشمهای ترسیده و چهره در هم رفته‌ام رو مدیر پارک نبینه! کدوم آدم احمقیه که نمیفهمه من تو چه وضعیتیم؟

:- آقای جئون فردا صبح حتما با جیمین بیایید مدرسه تا با دانش اموزی که باهاش درگیر شده و والدینش هم صحبتی داشته باشیم.

:- ممنون که تا اینجا هم همراهی کردین، تمام تلاشمو میکنم فردا خودم رو برسونم

جئون که برای انجام کارهای ترخیصم رفت، باز هم با نگرانی خیره به چشمهام گفت :
- میتونم با پلیس اجتماعی یا...

:- لطفا برید.

:- اگه داری از غرورت محافظت میکنی باید بگم احمقی. چیزی نیست که نفهمیده باشم!

خیلی چیز ها هست که نمیدونی.

:- نترس. فقط کافیه بهم اعتماد کنی، باشه؟ فردا منتظر جوابت هستم. با کوچکترین نگاهت متوجه میشم و بعد از اون دیگه لازم نیست تو اون مرد رو ببینی.

کوچکترین نگاهم؟

اگه نفهمید چی؟

جئون دستم رو گرفت و برد. من منتظر فردام. درسته که می‌خوام عادت کنم ولی هنوز عادت نکردم، پس هنوز روحی برای جنگیدن دارم. من میتونم آزاد بشم از دردی که هیچوقت بهش عادت نکردم؟
اگه واقعا میتونم پس باید رها شم. من لایق آزادی هستم، چون من هم آدمی ام که تا حالا آزادی هیچکس رو محدود نکردم و آسیبی نرسوندم به...اصلا همه لایق این هستن حتی اگه قدرت نگه داشتنش رو نداشته باشن. با حس داشتن پشتیبانی که بهم وعده کمک داده از کسایی که الگوی من بود یه جون تازه گرفتم و با خودن گفتم" تحمل میکنم تا فردا، من زنده میمونم و آزاد میشم و دیگه به هیچ دردی عادت نمیکنم" و گمون کردم باید خوشبختی همین باشه!

"Broken SPIRIT"Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin