part 14

749 75 12
                                    


 
)دو روز بعد( 
با خوشحالی و لبخند همراه با خواهر کوچولوش از پله های عمارت پایین اومد و خواست هیونجین رو صدا بزنه که متوجه صحبتی شد. 
پسر فضولی نبود ولی دوست داشت بدونه جریان چیه و هیونجین راجب چه موضوعی با چه کسی صحبت میکنه. 
پس لبخند شیطونی زد و با قدم های اروم به طرف سالن رفت و خطاب به خواهرش لب زد : سرو صدا نکنیا. 
با اتمام حرفش پشت در چوبی بزرگ عمارت ایستاد و نگاهی به سالن انداخت. 
با دیدن می چان پسر خاله و نامزد سابق هیونجین اخمی کرد و زیر لب گفت : اون اینجا چی میخواد ؟
و همون لحظه می چان به حرف اومد : هیونجین .. من و تو قرار بود نامزد کنیم .. واقعا چرا یه دفعه زدی زیر همه چیز ؟ به اون پسره علاقه مند شدی ؟ باید اینو باور کنم که توی فقط چند روز عاشقش شدی ؟
دستی به صورتش کشید و خطاب به پسر رو به روش لب زد : حس من به فلیکس عشق نیست. 
می چان عصبی شده لب زد : پس چرا اونو نامزدت معرفی کردی ؟ اون خیلی بچه است ...
بعد الانم میگی خانواده اش مردن و یه بچه انداخته روی دستت .. 
اهی کشید و گفت : نمی دونم .. الان مغزم واقعا کار نمیکنه می چان .. پس لطفا برو. 
فلیکس با ناراحتی به هیونجین نگاه کرد و برای یه لحظه نگاهش رو به می چان داد و از شانس بدش باهاش چشم توی چشم شد. 
می چان دستاش رو مشت کرد و همانطور که به فلیکس نگاه میکرد لب زد : فلیکس برای تو چیه هیونجین ؟ لطفا حقیقت رو بهم بگو میدونم نیاز داری باهام حرف بزنی. 
هیونجین که حس میکرد داره دیونه میشد و واقعا نیاز به هم صحبت داره ، لب باز کرد و شروع به توضیح دادن کرد ولی نمیدونست ادم اشتباهی رو برای باز کردن سفره ی دلش انتخاب کرده. 
هیونجین : فلیکس فقط یه بچه است که حقش نبوده توی هفده سالگی این بلاها سرش بیاد .. بخاطر وضع مالیشون مدرسه نرفته و بعد از تولد خواهرش مادرش و پدرش رو همزمان از دست داده .. حسی که من فلیکس دارم عشق نیست .. یه زمانی فکر میکرد عشقه و دوستش دارم ولی نبود .. حسم اشتباهی بود ... راه زندگیم رو غلط رفتم .
اونموقع که دمبالش بودم فکر میکردم عاشقشم ..
اما الان که پیداش کردم هیچ حسی بهش ندارم ..
هیچی .. الان اونو فقط یه بچه ی بی پناه میبینم که نیاز به کمک داره و الان نمیتونم همینطوری از خونم بیرونش کنم چون من اون کسی بودم که این بچه رو اورد توی این خونه. 
می چان ابرویی بالا داد و گفت : یعنی میگی فقط نسبت بهش حس ترحم داری ؟
کمی فکر کرد و بعد از چند ثانیه سرش رو بالا و پایین کرد و گفت : احتمالا همینه که تو میگی. 
می چان اهانی گفت و با صدای بلندی لب زد :
شنیدی فلیکس ؟ 
هیونجین با شنیدن این حرف ، متعجب نگاهش رو به جایی که می چان داشت بهش نگاه میکرد داد و با دیدن چشم های خیس و بینی سرخ فلیکس ، لب زد : فلیکس ؟
اب دهنش رو قورت داد و نگاهش رو از هیونجین گرفت و با دو به طرف پله ها. 
هیونجین با عجله از روی مبل بلند شد و گفت :
تموم مدت میدونستی داری میشنوه و چیزی نگفتی ؟
می چان شونه ای بالا داد و متقابلا از روی مبل بلند شد و همانطور که سالن رو ترک میکرد لب زد : بالا خره یکی باید بهش می فهموند یه موجود اضافی بیش نیست. 
به محض خروجش ، هیونجین با عصبانیت دستی به صورتش کشید و گفت : خدا لعنتت کنه می چان
.
و با اتمام حرفش به طرف اتاقش دوید تا با فلیکس حرف بزنه. 
به محض ورود به اتاق ، با فلیکس که در حال پوشیدن لباس های بیرونش بود مواجه شد. 
با اخم به طرفش رفت و گفت : داری چی کار میکنی ؟
فلیکس حرفی نزد و لبش رو محکم گزید تا صدای هق هقش بلند نشه. 
بدون اهمیت به هیونجین ، به طرف خواهرشرفت و همراه با پتوی بیمارستان بلندش کرد و به طرف در اتاق رفت. 
هیونجین با اخم و عجله رو به روش ایستاد و گفت : داری کجا میری ؟ بزار من برات توضیح میدم. 
دستاش رو محکم تر دور خواهرش پیچید و گفت :
من به ترحم نیاز ندارم اقای هوانگ هیونجین ...
از ادمایی که نسبت بهم حس ترحم دارن متنفرم ..
اشتباه میکردم فکر میکردم ادم خوبی هستی ..
داشتم سعی میکردم عاشقت بشم و در دلم رو به روت باز کنم ولی اشتباه میکردم .. تو لیاقت هیچی رو نداری هوانگ هیونجین .. از همون اولشم این نامزدی یه دروغ محض بود ... تو شروعش کردی و من میخوام تمومش کنم .. همین الان و همینجا کار من و تو تمومه .. امیدوارم هیچ وقت دیگه چشمم به چشمت نیوفته اقای هوانگ. 
و با یه تنه ی محکم به هیونجین ، از اتاق خارج شد و با عجله پله ها رو پایین رفت. 
هیونجین هوفی کشید و عقب گرد کرد تا فلیکس رو برگردونه. 
در عمارت رو باز کرد و با دو از خونه خارج شد و به طرف جاده اصلی رفت. 
به محض رسیدن به جاده ، دستش رو دراز کرد و از شانس خوبش همون لحظه یه تاکسی جلوش ایستاد. 
قبل از رسیدن هیونجین بهش ، در رو باز کرد و روی صندلی عقب نشست و گفت : لطفا برید به
*****
راننده سری تکون داد و ماشین رو راه انداخت. 
با حرکت ماشین ، هیونجین از حرکت ایستاد و همانطور که نفس نفس میزد به پسر توی ماشین چشم دوخت. 
هوفی کشید و دوباره به طرف خونه ی خودش دوید و بین راه به هلن زنگ زد تا سوییچ ماشینش رو براش بیاره. 

start agian Where stories live. Discover now