بهش زل زدم
دستاشو گرفت بالا و باز و بسته کرد
با صدای خواب آلودش گفت:
+بالشمو میخوام...
چرا خوابش اینقد عمیقه؟
رفتم لبه تخت نشستم
مثل بچه ها لباشو روی هم فشار میداد
بی اختیار خم شدم روش و لبا..شو بو...سیدم...
قبل اینکه از خواب بیدار شه سریع یه دست لباس ورداشتم و رفتم حموم
............
(جیمین):
پس دوباره تکرارش کردی کوک...
صدای در حموم رو که شنیدم چشمامو باز کردم و نشستم تو جام...
پس اونشب خودش میدونسته که داره چیکار میکنه
از تخت اومدم پایین و شلوارمو پام کردم و رفتم جلوی آینه و موهامو شونه زدم
یعنی بهم حس داره؟
پوزخند زدم
چقدر مسخره...باورم نمیشه
از اتاق رفتم بیرون
یعنی باید برم دیگه؟
رفتم داخل اشپز خونه و از توی یخچال پاکت شیر رو ورداشتم و دوتا لیوان گذاشتم رو میز و پرشون کردم
از داخل کابینت پودر پنکیک رو ورداشتم و موادشو درست کردم و ریختم تو ماهیتابه...
مشغول درست کردن پنکیک بودم که با صدای کوک از جام پریدم
+داری چی درست میکنی؟
برگشتم سمتش...مشغول خشک کردن موهاش بود
نباید بفهمه که از کار صبحش خبر دارم
رومو ازش برگردوندم.
_یکم پنکیک
اومد کنارم وایساد و به ماهیتابه خیره شد
+کی درست میشه؟
روکردم سمتش
_معلومه خیل گرسنه ای
سرشو تکون داد
_بشین پشت میز الان اماده میشه
رفت و نشست پشت میز
وقتی پنکیکا اماده شدن چیدمشون توی بشقاب و روشون عسل و کره ریختم و بشقابو گذاشتم رو میز
کوک با دیدن پنکیکا با چشمای گرد شده گفت:
+یعنی چی؟
با تعجب نگاهش کردم
_چیشده؟
به بشقاب اشاره کرد
+چرا فکر کردی این دوتا پنکیک منو سیر میکنه؟
_ خب تو اینو بخور باز درست میکنم
با اعتراض گفت:
+نمیخورم...این کمه
و دست به سینه تکیه داد به صندلی
یدونه از پنکیکا رو با چنگال ورداشتم و گاز زدم
چشمامو بستم
_وای چقدر خوشمزس
زیر چشمی نگاه کردم دیدم چنگالشو زد به یکی از پنکیکا و خوردش...
پوزخند زدم
_نمیخوردی که
ابروهاشو داد بالا
+من همچین چیزی گفتم؟
نگاهم به لباش افتاد...
سرمو انداختم پایین و لیوان شیرمو سرکشیدم
وقتی تموم شد از جام پاشدم و لیوانو گذاشتم روی سینک و از اشپزخونه رفتم بیرون...
نشستم روی کاناپه و تلویزیونو روشن کردم
بی حوصله به مانیتور نگاه میکردم.
هیچ برنامه سرگرم کننده ای پیدا نمیشد
چند دقیقه نگذشته بود که کوک نشست کنارم وریموت رو از دستم گرفت
+من فیلم خوب سراغ دارم
_ من از فیلماش خوشم نمیاد
یهو تلویزیون رو خاموش کرد و زل زد بهم..
دوباره نگاهم به لباش افتاد
به سقف نگاه کردم
+من یه فکری دارم
_ چه فکری
مکث کردم...یهو یه چیزی یادم اومد...از جام پاشدم
_پاشو باید بریم دنبال کار بگردیم
ذوقش کور شد
+تو فعلا مریضی
_من خیلیم خوبم...پاشو بریم
و رفتم داخل اتاق و لباسامو عوض کردم... کوک هم اومد داخل و اماده شد
بعد از اینکه کلاهمو سرم گذاشتم ماسکمو زدم به صورتم و از اتاق رفتم بیرون
کوک هم دنبالم اومد و از خونه زدیم بیرون
زمین هنوزم خیس بارون بود
دستامو کردم توی جیب هودیم
_کوک
روکرد سمتم...بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم:
_ بنظرت کار اشتباهی نکردی؟
زل زدم بهش...
پلکاش میپریدن
+م..من؟
سرمو تکون دادم
_اره تو...بنظرت کار بدی نکردی؟
نگاهشو ازم گرفت و به جلو خیره شد
+نه کاری نکردم
سرمو تکون دادم و پوزخند زدم
_اوهوم...درسته
وقتی به بازار رسیدیم چندتا فروشگاه رو سر زدیم اما نتونستیم کار پیدا کنیم...
کوک با اعتراض گفت:
+ بهت گفتم کار پیدا نمیشه
به کافی شاپی که دومتر جلو تر بود اشاره کردم
_من مطمئنم اونجا استخدام میشیم
پوزخند زد
+اونجا؟اگه استخدام شیم هرکاری بگی انجام میدم
سرمو تکون دادم و استینشو گرفتم و کشوندمش دنبال خودم و رفتیم تو کافه
........
(جونگ کوک):
صاحب کافه یه زن بود...
جیمین رفت باهاش حرف بزنه...منم مشغول بازی کردن با اویز های دم در بودم
چنددقیقه نگذشته بود که صدای جیمینو شنیدم
+بیا اینجا
رفتم سمتش
صاحب کافه با دیدن من لبخند زد
+دوست داری اینجا کار کنی؟
نیم نگاهی به جیمین انداختم که با ابروهاش بهم اشاره داد
رو کردم سمت زنه
_ بله خانوم...دوست دارم
سرشو تکون داد و روکرد سمت جیمین
+پس بهتره زودتر یه قرارداد ببندیم
جیمین سرشو تکو داد
دوباره ازشون فاصله گرفتم و نشستم رو صندلی پشت میز...
باشنیدن صدای پا سرمو اوردم بالا
یه دختره بود...
خواستم رومو برگردونم دیدم با لبخند زل زده بهم...
با چشمای ریز شده نگاهش کردم..
چرا من نمیشناسمش؟
اومد سمتم
#کسوف
#p27
#Eve
YOU ARE READING
solar eclipse
Fanfictioncouple: Kookmin.Sope Genre: Romance.Fluff موضوع: جونگ کوک بخاطر اتفاقی که توی گذشته ش براش افتاده به بیماری روانی دچار میشه و جیمین که روانشناسه برای درمان کوک استخدام میشه... و رابطه جونگ کوک و جیمین رفته رفته باهم بهتر میشه و...