دستمو کشیدم و بی حرکت بهش زل زدم
از چشماش اتیش میبارید...
+ واقعا با خودت چی فکر کردی؟
_من...من فقط
زد تو حرفم
+منوتو...دوستیم...من نمیتونم جز برادرم ببینمت
پوزخند زدم
_برادر؟
زد به سینه م...با داد گفت:
+میشه این بچه بازیارو بزاری کنار؟؟؟ متنفرم از این کارات
_ میخوای برم؟
بلندتر داد زد
+هررررغلطی میخوای بکن...دیگه برام مهم نیست
و از کنارم رد شد و رفت تو اتاق و لباساشو پوشید و از خونه زد بیرون
تکیه دادم به دیوار و سرخوردم زمین..
زیر لب گفتم:
_ حموم کردی...با مو خیس نرو بیرون...
کلافه دستمو کشیدم توموهام
برادر؟
پوزخند زدم
چه فکری میکردم با خودم؟ خب نمیتونه به چشم دیگه ای بهم نگاه کنه
از جام پاشدم و رفتم توی اشپزخونه و کابینتو باز کردم
سه تا بطری الکل ورداشتم و نشستم پشت میز...
در یکی از بطریارو باز کردم و سرکشیدم...
وقتی تموم شد بطری دومی و سومی رو هم سرکشیدم و بطریای خالیو پرت کردم روی زمین که شکستن و زمین پر از تیکه شیشه شد...
از جام پاشدم
روی راه رفتنم کنترل نداشتم
لنگون لنگون راه افتادم سمت اتاق و خودمو پرت کردم رو تخت...
.................
(جیمین):
هرچی به کار امروزش فکر میکردم به نتیجه ای نمیرسیدم
وقتی اون صحنه از جلوی چشمام رد میشد یه حالی میشدم.
فکر نمیکنم دیگه بتونم کنارش زندگی کنم...
به اسمون نگاه کردم...
شب شده بود
بهتره برگردم خونه وسایلمو وردارم
کلاه هودیمو سرم کشیدم و راه افتادم سمت خونه...
از همون اولشم اشتباه بود...نباید اینکارو میکردم
حدودا نیم ساعت بعد رسیدم خونه
همه جا تاریک بود...
نکنه چیزی شده
_کوک...
رفتم سمت کلید برق و روشنش کردم
هیچکی توی پذیرایی نبود
رفتم تو اشپز خونه...
با دیدن شیشه های روزمین هول شدم
_ای وای...
رفتم سمت اتاق پایین
کسی نبود
_کوک کجایی؟
رفتم سمت اتاق بالایی...درو باز کردم و رفتم داخل...
روی تخت افتاده بود
هول شدم..
رفتم سمتش و تکونش دادم
_کوک... چشماتو باز کن
پلکش اروم تکون خورد
اروم سیلی زدم توگوشش
لباش میلرزید...
با بیحالی زد زیر گریه...
با تعجب بهش زل زدم
_کوک...چته؟
سرشو اروم چرخوند سمتم و بهم زل زد
+چ..چرا اذیتم میکنی؟
بدون هیچ حرفی بهش نگاه میکردم
+من چیکار کنم هان؟ چیکار کنم؟
چشمامو بستم
_ من میرم کوک...
یهو مچ دستمو گرفت و منو کشید سمت خودش که پرت شدم بغلش
چشم توچشم شدیم باهم...
احساس کردم بدنم گر گرفت...
خواستم ازش جدا شم که منو انداخت رو تخت و خیمه زد روم
دستامو گرفت بالا سرم
نفس نفس میزد...
احساس میکردم تموم تنم داره اتیش میگیره
با چشمای تب دارش بهم زل زد
+باید منو دوست داشته باشی جیمین...این اجباریه...
با صدایی که خودم به زور شنیدمش گفتم:
_کوک...بزار برم...ولم...
سرشو که برد توی گردنم چشمامو بستم...نفسم بند اومد
گرمی زبونشو که روی گردنم حس کردم لبامو گاز گرفتم...
ازم جدا شد و زل زد بهم
+میشه دوسم داشته باشی؟
نفس نفس میزدم...
_من...من باید ب...
اجازه نداد حرف بزنم و لباشو چسبوند رو لبام
بدون هیچ حرکتی بهش زل زده بودم...
خشکم زده بود
دوباره ازم جدا شد و زل زد بهم
اروم گفتم:
+از کارات پشیمون میشی کوک...تو مستی نمیفهمی داری چیکار میکنی..
دستامو بیشتر کشید بالا که دردم گرفت
_کوک...
+من...من فقط...میخوام...مال من باشی...
_کوک تمومش کن
+از...سوزی متنفرم...از هرکس که...بهت نزدیک میشه
بهم زل زد...اشک تو چشماش جمع شده بود
+بهم بگو که...بهش حسی نداری...
_میشه گریه نکنی؟
بینیشو کشید بالا
+بهم بگو...
زل زدم بهش
_نه...بهش حسی ندارم
یه قطره از اشکاش چکید رو صورتم...
_کوک...میشه بری کنار؟
دستشو کشید رو گردنم و دوباره لباشو قفل کرد رو لبام...
باید چیکار میکردم؟
چند ثانیه بعد ازم جدا شد...
دستشو برد سمت زیپ سوییشرتم
با هر بدبختی ای بود دستمو ازاد کردم و دستشو پس زدم
خواستم بلند شم که نذاشت و کامل خوابید روم
نمیتونستم تکون بخورم
اشک تو چشمام جمع شد
زل زدم بهش
_کوک...لطفا تمومش کن
+این چیزیه که میخوای جیمین؟
#کسوف
#p29
#Eve
YOU ARE READING
solar eclipse
Fanfictioncouple: Kookmin.Sope Genre: Romance.Fluff موضوع: جونگ کوک بخاطر اتفاقی که توی گذشته ش براش افتاده به بیماری روانی دچار میشه و جیمین که روانشناسه برای درمان کوک استخدام میشه... و رابطه جونگ کوک و جیمین رفته رفته باهم بهتر میشه و...