کسوف پارت ³²

364 62 0
                                    

وقتی رسیدیم خونه سوییشرتمو در اوردم و انداختم رو مبل
رو کردم سمت جیمین
+من که تب نداشتم
چند ثانیه بهم خیره موند بعدش شونه هاشو انداخت بالا
+من اینطوری حس کردم
_نمیخواستی با جیسو بگردم درسته؟
خندید و خودشو مشغول تا کردن سوییشرتش کرد
+به من چه ربطی داره زندگی خودته...
رفتم رو به روش وایسادم و مچ دستشو گرفتم:
_پس چرا گفتی زودتر برگردیم خونه
زل زد بهم و مچ دستشو کشید
+تو خودتم همینو میخواستی... حالا برو کنار باید برم حموم
از سر راهش رفتم کنار
زیر لب گفت:
+واقعا احساس میکنم یه اسب از روم رد شده
ابروهامو دادم بالا...
پس دیشب یه اتفاقی افتاده...
باید یادم بیاد چیکار کردم
نشستم روی کابینت و یه سیب ورداشتم و گاز زدم...
چیکار کنم که دیگه توی اون کافه کار نکنه؟
یه گاز دیگه به سیبم زدم
اگه از این پسره خوشش بیاد چی؟
پوزخند زدم و سیبی که دستم بود رو زدم تو دیوار
_هیچوقت همچین اتفاقی نمیفته...
کلافه دستمو کشیدم تو موهام و از اشپزخونه رفتم بیرون و نشستم جلوی تلویزیون و روشنش کردم و سعی کردم خودمو با فیلم دیدن مشغول کنم...
نمیدونم چند دقیقه گذشته بود که با صدای جیمین برگشتم سمتش
+نمیتونستی یه ناهار درست کنی؟ از این کار هم عاجزی؟
هیچی نگفتم
رفت توی اشپز خونه...
از صداهایی که میومد فهمیدم داره غذا درست میکنه
رفتم داخل اشپز خونه...
داشت سیب زمینی سرخ میکرد
رفتم پشت سرش وایسادم و خواستم سیب زمینی سرخ کرده وردارم که ظرفو گذاشت جلوتر
منم یه قدم رفتم جلوتر که کاملا بهش برخورد کردم...
یهو دستش بی حرکت موند...
رو کرد سمتم
_من...من فقط خواستم سیب زمینی وردارم...
بدون هیچ حرفی ظرف سیب زمینی رو گرفت سمتم و ازم فاصله گرفت
+بقیه شم تو سرخ کن
_اما من...
زد تو حرفم
+حداقل یه کاری انجام بده
و از اشپز خونه رفت بیرون
زیر لب گفتم:
_ الان اگه باز خودمو بسوزونم چی
خواستم یه تیکه سیب زمینی وردارم که روغن پاشید رو دستم
ماهیتابه رو پرت کردم و با داد گفتم:
_سوختم
دیدم چند دقیقه گذشت و خبری از جیمین نشد...
دستمو گرفتم زیر شیر اب...بعدش رفتم تو پذیرایی
جیمین کجاست؟
_اصلا برات مهم بود که دستم سوخته؟
رفتم توی اتاق...
_هی جیمین...معلوم هست کجایی؟
احساس کردم صدا شنیدم
رفتم سمت تخت...
دیدم کنار تخت نشسته و سرشو گذاشته رو زانوهاش
با نگرانی رفتم سمتش و دستمو کشیدم رو سرش
_جیمین...
شونه هاش میلرزیدن
سرشو گرفتم بالا دیدم داره گریه میکنه
دستام میلرزیدن
بهم زل زد
تا دید دستام میلرزن دستمو گرفت وگفت:
+هیچی نشده...اروم
_چ..چرا گریه میکنی؟
دوباره لباش شروع کردن به لرزیدن
یهو محکم بغلم کرد
دستمو دورش حلقه کردم
با گریه گفت:
+چطور فراموش کنم کوک؟
_چیو فراموش کنی؟
+من یه بچه رو کشتم...
_تو هیچکسو نکشتی
+اون...اون فقط یه بچه بود...نباید میذاشتم خودشو بکشه
به دیوار خیره شدم و زیر لب گفتم:
_پس منم ادم کشتم..
+وقتی به من زنگ زد از من کمک خواست باید خودمو بهش میرسوندم
_اگه اونشب باهاش دعوا نمیکردم اونجوری از خونه نمیزد بیرون
+همیشه وقتی میومد مطب میگفت وقتی از اینجا میرم حالم خیلی بهتره
_اصلا چرا باهاش بحث کردم؟
بغض گلومو گرفت
_سرچی باهاش دعوا کردم؟سر اینکه گفت چرا اینقدر سیگار میکشی
+من باید خیلی زودتر بهش میرسیدم...شاید اون اتفاق نمیفتاد
بغضم ترکید
سرمو بردم تو گردن جیمین و بی صدا گریه میکردم
جیمین دیگه چیزی نگفت...دستشو میکشید رو موهام
_من به هیچ دردی نمیخورم جیمین...
+اونی که به هیچ دردی نمیخوره منم نه تو...
_کاش زنده بود...از برادرم بیشتر دوسش داشتم
+باید قبل از اینکه میرفتن یه کاری میکردیم نه الان که دیگه هیچ راهی نیست
دستمو کشیدم رو پشتش و بیشتر به خودم فشارش دادم
_بهم قول بده تو دیگه نمیری جیمین...
مکث کرد
+من قرار نیست جایی برم...احتمالا دیگه نتونم برم
ازش جدا شدم و زل زدم بهش
اشکاش میریختن رو گونه هاش
دستمو کشیدم رو صورتش
هول شدم
_می...میشه گریه...نکنی؟
دوباره لباش شروع کردن به لرزیدن
با دستام صورتشو قالب گرفتم
_ازت خواهش میکنم...
بعدش دستمو کشیدم رو اشکاش و پاکشون کردم
_تو میتونی تا وقتیکه تو بغلمی گریه کنی...اما وقتیکه ازت جدا میشم نباید گریه کنی...چون نمیشه گریه کنی
خندید و اشکاشو پاک کرد
+خودتم فهمیدی چی گفتی؟
شونه هامو انداختم بالا
_خودمم نمیدونم
و زدم زیر خنده...
جیمین با خنده زد به بازوم
بهش زل زدم
احساس کردم ضربان قلبم خیلی رفته بالاتر...
تا دید دارم نگاهش میکنم خنده شو خورد
پوزخند زدم و آروم گفتم:
_میدونی خنده هاتو دوست دارم نمیخندی...اما تا جاییکه میتونی گریه میکنی...چون میدونی آزارم میده
#کسوف
#p32
#Eve

solar eclipseDonde viven las historias. Descúbrelo ahora