کسوف پارت ³³

359 54 0
                                    

+آزارت میده؟
هیچی نگفتم و دستمو کشیدم تو موهام
دستشو کشید رو اشکام و با لبخند گفت
+بی انصافیه تو اشکامو پاک کنی من نکنم
بهش زل زدم و دستشو که روی صورتم بود گرفتم و گذاشتم رو قلبم
_اینو چی؟ بی انصافی نیست به این حال و روز انداختیش؟
لبخندش از روی لبش محو شد
سرشو انداخت پایین
+من نمیتونم...
با دستم چونه شو گرفتم و سرشو اوردم بالا
باهام چشم تو چشم نمیشد
_چرا نمیتونی؟ فکر میکنی من برات کافی نیستم؟
بهم زل زد
+فکر میکنم دیوونه شدی کوک
_چون میگم حال دلمو خوب کن دیوونه م؟
+تو فکر میکنی همه چی بچه بازیه...به عواقبش فکر کردی؟ اصلا فکر کردی آینده میخواد چی بشه؟
پوزخند زدم
_آینده؟ من به آینده اعتقادی ندارم...
لبخند زد
+دیدی میگم بچه ای...
خیلی جدی زل زدم بهش
_من بچه نیستم...
سرشو تکون داد
+باشه باشه...قبوله...
و از جاش پاشد...
منم از جام پاشدم و از پشت بغلش کردم
سرجاش خشکش زد
_هیچکس تا الان بهم گوش نداده بود...ازت ممنونم که منو شنیدی
+کاری نکردم جئون...
یهو نگاهم به کبودی گردنش افتاد
_میشه بگی چیکار کردم؟
ازم جدا شد و رو کرد سمتم
با لبخند بهم زل زد
+دیگه اونقدر نخور
و خواست بره بیرون که مچ دستشو کشیدم و انداختمش رو تخت و خیمه زدم روش
با چشمای گرد شده بهم زل زد..
+چیکار میکنی؟
_پس اینکارو کردم...
بهش زل زدم... باید عاشقم شی جیمین... توام باید خودتو بهم ببازی...
چشمامو بستم، سرمو بردم جلو و اروم لب.امو گذاشتم رو لب.اش
یه لحظه چشمامو باز کردم دیدم چشماشو بسته...
لبخند نشست رو لبام...
پس بدت نمیاد...
ازش جدا شدم...نفس نفس میزد...
نشستم لبه تخت و دستمو کشیدم توموهام...
با لبخند رو کردم سمتش
+امیدوارم تا این حد جلو رفته باشم
نشست توجاش
دستشو کشید روی لباش و بهم زل زد
+لذت میبری؟...از اینکه زورکی بهم نزدیک میشی و اجازه فرار نمیدی؟
جاخوردم
_زورکی؟
از جاش پاشد
+احساستو برای خودت نگه دار...هر احساسی قرار نیست دوطرفه باشه
و از اتاق رفت بیرون
احساس کردم تموم بدنم یخ زد...
به دستام نگاه کردم...میلرزیدن...
بهم حسی نداره؟
پوزخند زدم...
پس توام دوسم نداری درسته؟...توام مثل بقیه ای...
کاپشنمو تنم کردم و از اتاق زدم بیرون
+هی...بچه نشو...اینسری نمیام دنبالت
زل زدم بهش
_تو اصلا حق نداری بیای دنبال من...منو تو هیچ نسبتی باهمدیگه نداریم
خندید
+دیدی میگم بچه ای...
اومد سمتم و کاپشنمو دراورد
+ببین یه سیب زمینی سرخ کردن بهت سپردم بیا ببین چیکار کردی
و دستمو گرفت و رفت توی اشپزخونه...
ماهیتابه کلا سیاه شده بود و سیب زمینیای توش جزغاله شده بودن
به اجاق گاز اشاره کرد
+ببین چیکار کردی
انگشتمو گرفتم سمتش
_من انگشتم سوخت
اومد سمتم و انگشتمو توی دوتا دستش گرفت و زل زد بهم...با لحن بچگونه ای گفت:
+اخی دوباره سوختی؟
خندید
خواستم دستمو بکشم که نذاشت و با دقت به انگشتم نگاه کرد
+این زیادی سوخته انگار...
و اروم انگشتمو گذاشت دهنش و زل زد بهم...
لبا.مو گاز گرفتم و چشمامو بستم
احساس میکردم زانوهام دارن خالی میشن...
انگشتمو از دهنش در اورد و خندید
+ببین نمیتونی یه سیب زمینی سرخ کنی...بعد میخوای با من زندگی کنی؟
نشستم زمین...
نفس عمیق میکشیدم که حالم بیاد سرجاش...
اومد سمتم
+چیشده؟
زل زدم بهش
_اذیت...میکنی؟
شونه هاشو انداخت بالا
+چرا باید اذیتت کنم؟
از جام پاشدم و خواستم برم بیرون که با صداش متوقف شدم
+نمیخوای دستپخت منو بخوری؟
_اشتها ندارم
اروم گفت:
+باشه...برو
کلافه دستمو کشیدم تو موهام و نشستم پشت میز
با یه لبخند پیروزمندانه رفت سمت قابلمه های روی اجاق گاز
زیر لب میخوند:
+کوک یه خرس بی عقله...اره اره اون بی عقله
با اعتراض گفتم:
_هی...میشنوم داری چی میگیا...
شونه هاشو انداخت بالا و دوباره ادامه داد
+همه کاراشو با زور انجام میده...اره اره اون بی عقله
پوزخند زدم
_یعنی تو لذت نبردی؟
رو کرد سمتم
+راجب چی حرف میزنی؟
شونه هامو انداختم بالا
باهمون لحنش ارومتر زمزمه کرد:
+من نمیخوام لذت ببرم اما نمیشه...اره اره کوک بی عقل
_چرا نمیشه؟
با تعجب روکرد سمتم
+واقعا شنیدی؟
_متاسفانه گوشام خوب میشنون...حالا بگو چرا نمیتونی
+نمیدونم راجب چی حرف میزنی
#کسوف
#p33
#Eve

solar eclipseOnde histórias criam vida. Descubra agora