part 1

5.6K 629 156
                                    

گوشی پزشکیش رو دور گردنش انداخت و دست هاش رو توی جیب روپوش سفیدش فرو کرد.قدم هاش رو توی راهروهای روشن و شلوغ بیمارستان به سمت اتاقش کشید تا حداقل کمی استراحت کنه.هرچند، می دونست به محض نشستن روی صندلی نرم و راحتش، قراره دوباره به اورژانس پیج بشه.تصمیم گرفت قبل از رفتن به اتاقش، خودش رو به یک لیوان قهوه ی داغ مهمون کنه.توی سرمای زمستون و روزی که تقریباً پرمشغله بود، می تونست آروم کننده ی ذهنش باشه.بعد از گرفتن لیوان بزرگ قهوه، به اتاقش رفت و در رو بست.هیاهوی سالن ها و راهروها خفه شد و کمی آرامش به اعصاب ضعیف شده ش برگشت.

روپوشش رو با خستگی از تنش بیرون کشید و روی صندلیش نشست.کفش های سفید رنگ کراکس رو از پاهاش بیرون کشید و نفسش رو بیرون داد.باز هم یک روز خسته کننده ی دیگه.حتی دیگه شغلش هم براش جذاب نبود.هیچی جذاب نبود، جز دو چشم کشیده ی مشکی رنگ که همیشه با اشتیاق منتظرش میموند.

نگاهش رو از پنجره ی اتاقش، به درخت های بی شاخ و برگ و زمین سفید رنگ داد.تمام شب برف باریده بود و حالا به جای سبزیِ شاخه ها و چمن های بیمارستان، فقط سفیدی بود و سفیدی.درست برعکس زندگیِ خودش.وقتی تماماً سیاهی ها دورش رو گرفته بود، چطور می تونست به رنگ های دیگه علاقه داشته باشه؟البته، اگر چندسال قبل، وقتی دانشجو بود رو فاکتور می گرفت.

اونموقع، هر رنگی براش یک بوی خاص داشت.بوی عشق، بوی مهربونی، بوی محبت، بوی آزادی، بوی نوازش، بوی یاس، بوی یاس.ذهنش رو از بوی یاس منحرف کرد.نباید بهش فکر می کرد.نه الان.نه حالا که...

با تقه ای که به در خورد، از چنگال افکارش نجات پیدا کرد و لیوان کاغذی رو روی میز گذاشت.بفرماییدی گفت و نگاهش رو به در دوخت.

در باز شد و بوگوم سرش رو داخل آورد:"آقای دکتر...میتونم بیام تو؟"

با لبخند محوی سرش رو تکون داد:"بیا تو بوگوما...چیزی شده؟"

پسر لبخند پرانرژی ای زد و داخل اومد.در رو بست و با چند قدم جلوی میزش ایستاد.چهره ی بشاشش با اون عینک گرد خیلی بامزه شده بود.

"دکتر جئون...من رسما از امروز انترن بخش قلب شدم...البته که باید هفته ای توی بخش های دیگه ام فعالیت داشته باشم ولی...
من می خوام شما استاد راهنمام باشید"

جونگکوک سرش رو تکون داد و مستقیم بهش خیره شد:"برات خوشحالم بوگوما...من با دکتر لی حرف میزنم...از فردا میتونی حین معاینه ی مریض هام کنارم باشی...تو حالا مهر و اتیکت خودتو داری...پس باید بیشتر تلاش کنی"

بوگوم با خوشحالی لبش رو گاز گرفت:"می تونم به این مناسبت شمارو دعوت کنم به نوشیدن؟...میتونیم به دکتر جانگ هم بگیم"

جونگکوک با یادآوری برنامه ی شبش لبخند کوچیکی زد.

"متأسفم اما منو دکتر جانگ برنامه داریم...بمونه یه شب دیگه"

𝘓𝘪𝘨𝘩𝘵 𝘰𝘧 𝘥𝘢𝘳𝘬𝘯𝘦𝘴𝘴 «vkook»Donde viven las historias. Descúbrelo ahora