روز نود و هشتم، صبح:
چانیول پتو رو از روی خودش کنار زد و نشست. چشمهاش رو مالید. کش و قوسی به بدنش داد. بهتر از همیشه خوابیده بود. نگاهی به منظرهی درختهای سبز پشت شیشهها انداخت و خمیازهای کشید. بیون کنارش روی پهلو دراز کشیده و چشمهاش رو بسته بود.
روزهای قبل وقتی توی کلبه تنها بیدار میشد احساس سرما و خستگی میکرد. گاهی اوقات صداهای توی جنگل مزاحم خواب نیمه شبش میشدن و بدخوابی تا ظهر کسلش میکرد. کلبه همیشه یه حسی داشت که انگار زیرش جسد دفن کردن.
بازوی دوستپسرش رو مالش داد. «بیونی. بیدار شو» خم شد و موهایی که روی پیشونیش ریخته بودن رو کنار زد. انگشتش رو روی لبهای بیرنگ پسر کشید. بوسهای روی گونهش گذاشت.
بیون به پلکهاش تکونی نداد و پتو رو روی گردنش کشید. «سردمه چا...» کلمهش نصفه موند. توی خواب و بیداریش، خواب قدرت بیشتری داشت. چان لبهی پتو رو توی مشتش فشرد و نصفهی بالاییش رو روی پایینی پرت کرد. «باید بیدار شی بیون. ما یه کاری برای انجام دادن داریم.»
پسر زمزمه کرد. «سکس؟» چان هوفی کشید و کف دستش رو به پیشونیش کوبید. «دکتر!» چشمهاش رو باز کرد. «سکس تو مطب دکتر؟» میخواست غر بزنه که امروز قرار نیست سکس کنیم ولی یه سوال بزرگتر توی ذهنش ساخته شده بود. «مطب دکتر دیگه کجاست؟»
بیون شوکه نشست و بحث رو عوض کرد. «باکس دکتر رو میگم. نوبت گرفتی؟»-دیشب گرفتم.
-زود باش... باید تا دوازده کارمون تموم شده باشه. من واسه ساعت یک مشتری دارم.آهی کشید و بلند شد. در قفسههاش رو باز کرد. لباسهاش به ترتیب رنگ چیده شده بودن. توی طیف آبی روشن، یه پالتوی آبی تیره که به طور ناهمانگی از بقیهی ردیف بلندتر بود میدرخشید. بیون غیر مستقیم غر زد. «بدم میآد وقتی رباتها قاطی میکنن و یه چیزی رو جای اشتباه میچپونن» چان دستش رو روی صورتش گذاشت و خندید. «اون رو من گذاشتم.»
بیون لباس کنار پالتو رو انتخاب کرد و پوشید. کلاه بافت گذاشت و ماسک سیاه زد. چانیول هم به جز پالتوش انتخاب دیگهای برای توی سرما پوشیدن نداشت.
بیون به ندرت از محوطهی امنش بیرون میاومد و توی اجتماع میرفت. وقتی کلانتر میخواست سرپرستی چانیول رو به عهده بگیره پیدا کردن یه دوست برای پسر توی ذهنش بود. کسی که بتونه وارد دیوار دور بیون بشه و از زیبایی پشت حصارها براش بگه.
چان در رو باز کرد و اجازه داد اول پسر سوار آسانسور بشه. بیون دستهاش رو توی آستینهاش مخفی کرد. سرش به سمت شونههاش متمایل بود. نفسهای نامنظمش پشت ماسک خاموش میشد. چانیول هالهی اضطراب دورش رو میدید. مچش رو گرفت. «من پیشتم...» بیون لبخندی زد که دیده نشد.
VOCÊ ESTÁ LENDO
[Rumination]
Fanficمادرش گفت «هیچ آدمی هیچ وقت عاشقت نمیشه بکهیون» نشخوار: هر تفنگی که روی استیج میدرخشه، یه جایی، یه لحظهای به چیزی شلیک میکنه. اواخر قرن بیست و دو، یک صده بعد از پایان حکومت انسانی، تو دنیایی که آواز برای آدمیزاد غیرقانونیه چانیول فقط بخاطر یه رو...