part 1

723 69 7
                                    



با به صدا در اومدن زنگ خونه ، از روی مبل بلند شد و به طرف در رفت. 
در روباز کرد و با دیدن برادر زنش گفت : اوه سلام فلیکس اینجایی؟ 
فلیکس با لبخندی سری تکون داد و گفت : اره ..
اومدم هانا رو ببینم. 
هیونبین پشت کمرش رو گرفت و با هم وارد خونه شدن و در رو بست : خوش اومدی .. اتفاقا هیونجینم دلش برای هانا تنگ شده بود و الان اینجاست. 
فلیکس با شنیدن این حرف اخمی کرد و حرفی نزد
.
همه از رابطه ی بد اون دو نفر خبر داشتن.. 
اون دو به دلایلی از هم بدشون میومد و هر کس دنبال اذیت کردن دیگری بود. 
وقتی وارد سالن شد ، با خواهرش مواجه شد. 
راچل با لبخند از روی مبل بلند شد و به طرف فلیکس رفت. 
با رسیدن به برادر کوچولوش محکم بغلش کرد و گفت : سلام داداش کوچولوی من خوش اومدی. 
فلیکس لبخندی زد و گفت : هایی . مرسی. 
راچل بوسه ای روی گونه ی فلیکس گذاشت و ازش جدا شد و گفت : هیونجین هم اینجاست بهش سلام کن عزیزم. 
فلیکس لبخندی به خواهرش زد و بدون نگاه انداختن به هیونجین گفت : من الان وارد شدم ..
پس اون باید سلام کنه ... حالا ولش کن موضوع چندان مهمی نیست .. هانا کجاست ؟
راچل نگاهی به همسرش انداخت تا ببینه از حرف فلیکس ناراحت شده یا نه و با دیدن لبخند دندون نمایی همسرش ، نفس عمیقی کشید و خطاب به برادرش لب زد : توی بغل هیونجینه.
فلیکس با چشم های گشاد شده به هیونجین که داشت با هانا بازی می کرد ، نگاه کرد و از حرص دستاش رو مشت کرد و به طرفش رفت. 
بدون هیچ حرفی هانا رو از روی پاهای هیونجین با سرعت برداشت و با لحنی کودکانه لب زد :
سلام عزیزدلممممم ... چقدر دلم برات تنگ شده بود عسل دایی .. وای خدایا شکرت که شبیه منه. 
با این حرف هیونجین پوزخندی زد و گفت : تنها چیزی که هانا نداره شباهت به توعه. 
فلیکس بدون جمع کردن لبخندش به طرف هیونجین برگشت و گفت : عه ... تو هم اینجا بودی؟ اصلا ندیدمت. 
هیونجین از روی مبل بلند شد و رو به روی فلیکس ایستاد و لب زد : مشکلی نداره در هر صورت از راچل شنیدم میخوای بری پیش چشم پزشک. 
فلیکس خنده ی بلندی کرد و گفت : اره دارم میرم بهش بگم کورم کنه تا فسیل هایی مثل تو رو نبینم
... راستی از دوست دخترت چخبر ؟
هیونجین اخمی کرد و گفت : به تو چه ربطی داره ؟
فلیکس خنده اش رو جمع کرد و به طرف هیونجین رفت. 
با لحنی که نفرت رو توش ادا میکرد لب زد :
مراقب هرزه ی توی بغلت باش هوانگ... دیشب توی بار با یه پسر دیگه دیدمش .. آخی حتی اونم نمیخوادت .
هیونجین با شنیدن این حرف لبخندی زد و گفت :
رابطه ی من و اون دختر تموم شده پس به من ربطی نداره. 
فلیکس کم کم داشت عصبی میشد. 
هیونجین به شدت اروم و بدون عصبانیت جوابش
رو میداد و این برای فلیکسی که در تلاش بود تا چشم های قرمز هیونجین رو ببینه ، ناراحت و عصبی کننده بود. 
نگاهش رو از هیونجین گرفت و گلوش رو صاف کرد. 
به هانای توی بغل فلیکس نگاه کرد و گفت : خیلی خب .. من دیگه دارم میرم ... باید برم سرکار. 
فلیکس نگاهش رو به هیونجین داد و گفت : جلو تر نرو. 
هیونجین لبخند دندون نمایی زد و گفت : چرا ؟ فلیکس بوسه ی محکمی روی لپ خواهرزاده اش گذاشت و به خواهرش دادش. 
بوسه ای هم روی گونه ی خواهرش گذاشت و گفت
: من دیگه باید برم سر کار. 
راچل لبخند دندون نمایی زد و گفت : باشه عزیزم مراقب خودت باش. 
فلیکس سری تکون داد و به طرف هیونجین و هیونبین رفت. 
از هیونبین خداحافظی کرد و با لحنی دستوری خطاب به هیونجین لب زد : بریم. 
هیونجین یکی از ابروهاش رو بالا داد و گفت : من قرار نیست ببرمت. 
فلیکس لبخندی زد و باعث شد چشماش ریز بشه. 
با پرویی تمام لب زد : تو قرار نیست من رو ببری .. من خودم دارم میرم ولی با ماشین تو ... پس تمام
... زودباش دیرمون شده. 
هیونبین لبخندی زد و گفت : محل کارتون که یکیه پس ببرش هیونجین. 
هیونجین هوفی کشید و خطاب به فلیکس گفت : بیا بریم. 
فلیکس با پرویی لب زد : بیا بریم و زهر مار ..
یکم شعور داشته باش درست صحبت کن ... 
هیونجین برای هزارمین بار ابروش رو بالا داد و با قدم های بلند خودش رو به فلیکس رسوند. 
فلیکس در ظاهر خیلی شجاع بود ولی در باطن به شدت ترسو و مضطرب بود. 
با هر قدمی که هیونجین جلو میومد عقب میرفت تا اینکه به دیوار برخورد کرد. 
هیونجین با چشم های تیز و برنده اش بهش نگاه کرد و هر دوتا دستش رو دو طرف دیوار کنار سر فلیکس قرار داد و توی صورتش خم شد و با صدای ارومی گفت : من هنوز چیزی رو فراموش نکردم فلیکس نذار یادت بیارم توی چه جهنمی زندگی میکردی... 
درضمن برای من نقش بازی نکن لی فلیکس.. هر کسی نشناست من خیلی خوب ذات کثیفت رو میشناسم. 
فلیکس بغضی از حرف هیونجین کرد و همانطور که لباش روی هم میلرزید و چشماش پر و خالی میشد ، دستاش رو محکم به سینه ی مرد کوبید و بدون هیچ حرفی از خونه خارج شد. 
راچل با دیدن گریه ی برادرش ، لب زد : فلیکس ؟ فلیکس عزیزم وایسا. 
دخترکش رو به همسرش داد و گفت : عزیزم مراقب هانا باش. 
هیونبین سری تکون داد و راچل با عجله از خونه خارج شد. 
هیونبین نگاه تیزی به برادرش انداخت و گفت :
حرفت خیلی بد بود هیونجین ... خوبه خودت میدونی دلیل رفتار های اون چیه. 
هیونجین اخمی به چهره نشوند و بدون هیچ حرفی از خونه خارج شد. 
به محض خروج از خونه با راچل مواجه شد. 
راچل اخم محوی کرد و با مهربونی لب زد:
هممون میدونیم فلیکس به زور این اتفاق رو فراموش کرد ... کاش یاد اوریش نمیکردی عزیزم
.
هیونجین اهی کشید و بدون هیچ حرفی از راچل جدا شد و به سمت آسانسور رفت. 
راچل نگاهش رو به در بسته ی آسانسور داد و با ناراحتی وارد خونه شد. 
هیونبین به طرف همسرش رفت و گفت : خودتو ناراحت نکن عزیزم... این دوتا آخرش سر عقل میان .. نگران نباش. 
راچل هانایی که در حال مالیدن چشماش با مشت های کوچولوش بود رو از همسرش گرفت و بدون هیچ حرفی به طرف اتاق رفت تا دخترکش رو بخوابونه. 
.
.
از خونه بیرون زد و با پشت دست اشکاش رو پاک کرد. 
آب بینیش رو بالا کشید و به طرف جاده اصلی رفت. 
دستش رو دراز کرد تا یک تاکسی جلوش بایسته و به سمت شرکت بره. 
آب بینیش رو دوباره بالا کشید و نقس عمیقی کشید
.
دقیقا همون لحظه که یک تاکسی رو به روش ایستاد ، دستش از پشت کشیده شد و به طرف جایی برده شد. 
با حرص دستش رو از دست هیونجین بیرون کشید و دوباره به طرف تاکسی رفت. 
هیونجین دوباره دستش رو گرفت ولی اینبار با شدت بیشتری کشید و محکم تر مچ ضعیف دستش رو گرفت. 
فلیکس با داد لب زد : ولم کن... 
هیونجین اهمیتی نداد و به راهش ادامه داد. 
فلیکس با حرص و دادی بلند تر لب زد : گفتم ولم کن. 
هیونجین عصبی شده به طرفش برگشت و دستش رو بالا اورد تا توی صورتش بکوبه. 
فلیکس با ترس خودش رو جمع کرد و هیونجین با فهمیدن کاری که داره میکنه ، دستش رو توی هوا مشت کرد و پایین اورد. 
خطاب به فلیکس با لحنی سرد و ترسناک لب زد :
من هنوزم همون هیونجین سابقم فلیکس ... دوره ی درمان طی کردم ولی هنوز همونم پس با اعصاب من بازی نکن. 
فلیکس با حرص دندون هاش رو به هم فشرد و هرچند ترسیده بود ، لب زد : ولی من اون فلیکس سابق نیستم که هر چقدر میخوای بزنی داغونم کنی و هیچی نگم ... ما طلاق گرفتیم کاش اینو توی مغزت فرو کنی که الان نمیتونی هر غلطی که دلت خواست بکنی. 
هیونجین دست فلیکس رو محکم فشار داد و گفت :
سوار شو. 
فلیکس دستش رو به زور از دست همسر سابقش بیرون کشید و نگاه تیزی بهش انداخت. 
هیونجین اینبار با داد لب زد : میگم سوار شو دیونم نکن. 
فلیکس پوزخندی زد و گفت:  تو هیچ وقت خوب نمیشی هیونجین. 
و چشماش رو چرخوند و به طرف خیابون اصلی رفت. 
در تاکسی که تمام مدت منتظرش بود رو باز کرد و روی صندلی چرمی نشست و طولی نکشید که ماشین به حرکت در اومد. 
هیونجین دستاش رو مشت کرد و تا لحظه ی محو شدن تاکسی با عصبانیت بهش زل زد. 
.
.
وقتی به شرکت رسید ، نفس عمیقی کشید و پول راننده رو بهش داد. 
از ماشین پیاده شد و رو به روی در شیشه ای ایستاد. 
اهی کشید و از خدا خواست که با رئیس اشغالش مواجه نشه ولی بخت باهاش یار نبود چرا که همون لحظه در ها باز شدن و اقای سانگ با معاون هاش از شرکت بیرون زدن. 
فلیکس هوفی کشید و سعی کرد لبخندش رو حفظ کنه ولی نتونست لبخندی روی لباش بنشونه. 
آقای سانگ با دیدن فلیکس ، ابرویی بالا داد و هر چند که مسیرش به طرف فلیکس نبود ولی راه کج کرد و رو به روش ایستاد. 
فلیکس احترام نود درجه ای گذاشت و لب زد :
سلام رئیس .
آقای سانگ لبخندی زد و گفت : اوه معاون لیامروز دیر اومدین .. وقتی برگشتم خبرت میکنم بیای اتاقم. 
فلیکس اخمی به چهره نشوند و دوباره احترام گذاشت. 
چقدر تحمل همچین آدمی سخت بود. 
فلیکس حاضر بود قسم بخوره اگر بخاطر خاله و دختر خاله اش نبود حتما یه بلایی سر این مرد میاورد چون محض رضای خدا این آدم کثیف شوهر خاله اش بود. 
آقای سانگ ضربه ای به شونه ی فلیکس زد و با لبخندی مرموزانه خطاب به معاوناش لب زد : بریم .
فلیکس سر خم کرد و احترامی گذاشت و به محض نشستن اون مرد توی ماشین ، دستش کشیده شد و به طرف ورودی شرکت برده شد. 
سرش رو بالا اورد و به هیونجین نگاه کرد. 
اخمی کرد و با لحنی اروم لب زد : ولم کن هیونجین ... امروز نمیتونم باهات بحث کنم. 
هیونجین حرفی زد و دستش رو کشید تا زمانی که وارد آسانسور شدن. 
به محض بسته شدن در های آسانسور،  فلیکس رو محکم به دیواره ی فلزی کوبید و بعد از فشردن تمامی دکمه های آسانسور،  دستاش رو دو طرفش کوبید و گفت : بیا تمومش کنیم فلیکس. 
فلیکس اخمی کرد و با لحنی خسته گفت : چی رو تموم کنیم ؟
هیونجین هوفی کشید و گفت : نمیخوام دیگه ببینمت .
با این حرف فلیکس نیشخندی زد و گفت : خیلی وقته تمومش کردیم هیونجین ... دقیقا از بعد طلاق همه چیز تموم شد. 
هیونجین توی چشم های فلیکس نگاه کرد و گفت :
اینقدر ازم متنفر بودی که طلاق گرفتی؟ فلیکس توی چشم های مردی که صمیمانه عاشقش بود نگاه کرد و گفت : چرا بد شدی که دست به این کار بزنم ؟
هیونجین نفس با صدایی کشید و خواست چیزی بگه که در آسانسور باز شد. 
نگاهش رو به در داد و دستاش رو از دو طرف سر فلیکس برداشت و گفت : حتی نذاشتی مرگ هارو رو فراموش کنم. 
فلیکس با اومدن اسم دختری که از یک ماهگی به سرپرستی گرفته بودش و بعد از ۴ سال از دستش داده بود ، اشک توی چشماش جمع شد و بدون توجه به اینکه الان توی شرکته چنان زد زیر گریه که هیونجین هم گریه اش گرفت. 
هق بلندی زد و دستاش رو روی صورتش گذاشت
.
هیونجین لبش رو محکم گزید و دکمه ی پارکینگ رو زد. 
وقتی در ها بسته شد ، دست فلیکس رو گرفت و از صورتش جداش کرد. 
با لحنی سرد دقیقا مثل زمانی که دخترشون رو از دست داده بودن لب زد : دیگه همه چیز تموم شده ..
گریه های ما هارو رو بهمون برنمیگردونه .
فلیکس دستش رو از توی دست هیونجین جدا کرد و گفت : بعد از مرگ هارو فقط توی عوضی رو داشتم... ولی تو چیکار کردی؟ هق .. چیکار کردی ؟ هق هق .. فقط تنهام گذاشتی ... یک ماه تنهایی مرگ دخترمو هضم کردم .. بعدشم که برگشتی کارت شده بود کتک زدن من برای اروم کردن خودت .. هق هق ... ازت متنفرم ... هق هق ... تو نمیتونی بگی چرا من طلاق گرفتم .. هق ... تو حق این حرفو ندارییییی. 
جمله ی آخرش رو با داد گفت و از اونجایی که در آسانسور باز شده بود ، از اتاقک فلزی خارج شد و همانطور که هق میزد و گریه میکرد ، از شرکت دور شد. 
)فلش بک( 
با خوشحالی روی پاهای همسرش نشست و دستاش رو دور کمرش حلقه کرد. 
بوسه ای روی لبای قلوه ای مردش گذاشت و گفت : هیون الان یکساله ازدواج کردیم ... میدونی که هر دومون عاشق بچه ایم و از اونجایی که نمیتونیم خودمون بیاریم نظرت چیه از پرورشگاه بیاریم؟ هیونجین لبخندی به چهره نشوند و دستش رو توی موهای فلیکس فرو کرد و از پیشونیش کنار زد و گفت: بچه بیاریم ؟
فلیکس تند تند سری تکون داد و گفت : حس نمیکنی خونه خیلی سوت و کوره ؟
گونه های همسرش رو گرفت و لب روی لباش گذاشت و اروم لب پایینش رو بوسید : یکمی چرا. 
فلیکس ریز خندید و گفت : پس بریم پرورشگاه؟
هیونجین سری تکون داد و گفت : ولی عزیزم یه چیزی. 
فلیکس هومی گفت و با چشم های درشتش توی چشم های مردش نگاه کرد. 
هیونجین بوسه ای روی هر دوتا چشم های همسرش گذاشت و گفت : ما هر دومون سر کاریم ..
کی ازش مراقبت میکنه ؟
فلیکس لبخندی زد و گفت : من استعفا میدم. 
هیونجین خنده ای کرد و گفت : انگار تصمیمت رو از قبل گرفتی. 
خنده ی خجالت زده ای کرد و گفت : آری.
هیونجین دوباره گونه های عشقش رو گرفت و لب روی لباش گذاشت. 
لب بالاش رو بین دندون هاش گرفت و همانطور که میبوسید و میگزید ، دور کمر همسرش رو گرفت و تاب خورد. 
الان فلیکس روی مبل و هیونجین روش بود و در حالی که همدیگه رو میبوسیدن ، دست به پیراهن و شلوار یکدیگر بردن و عشق بازی بی نظری رو شروع کردن.. 
.
)صبح روز بعد ( 
بعد از پوشیدن لباس ، از خونه خارج شدن و به طرف پرورشگاه رفتن. 
به محض رسیدن ، فلیکس با استرس دستاش رو مشت کرد و نفس عمیقی کشید. 
هیونجین لبخندی زد و گفت : استرس داری ؟ نگاهش رو به مردش داد و لب زد : خیلی زیاد ...
امیدوارم یه کوچولوی کیوت رو ملاقات کنم. 
دستش رو روی دست فلیکسش گذاشت و گفت :
فقط اروم باش .. مطمئن باش هر چیزی که دوست داری اتفاق میوفته. 
فلیکس لبخند دندون نمایی زد و گفت : خب بریم ؟ هیونجین دست عشقش رو بوسید و لب زد : بریم عزیزم. 
با اتمام حرف هاشون از ماشین پیاده شدن و بدون گفتن کلمه ای به طرف ورودی رفتن. 
فلیکس با دیدن راهنمای پرورشگاه لب زد : ببخشید ما برای سر پرستی اینجا هستیم .. میشه لطفا یکم راهنماییمون کنید؟
راهنما لبخندی زد و گفت : البته ... اول از همه شما باید مراحل اولیه رو طی کنید .. یعنی یکسری فرم هست که باید پر کنید و اینکه باید حتما چیزی برای این کوچولو بزارید. 
فلیکس سری تکون داد و گفت : ما همه ی اینها رو اماده کردیم... راستش من خیلی عجله دارم برای داشتن یه کوچولو .. میشه لطفا زودتر کار هاش انجام بشه. 
راهنما لبخندی زد و گفت : البته ... میخوایین بچه ها روببینید ؟
فلیکس با خوشحالی لب زد : میشه ؟ راهنما : بله .. از این طرف .
هیونجین نگاهش رو به فلیکس داد و دستش رو پشت کمرش گذاشت و با هم راه افتادن. 
با رسیدن به اتاق نوزاد ها ، راهنما در رو باز کرد و گفت : اینجا اتاق نوزاد هاییه که خانوادشون رو از دست دادن. 
فلیکس کاملا وارد شد و نگاهش رو به کوچولوهایی که خواب بودن داد. 
لبخندی زد و گفت : هیونجین.. 
هیونجین هم متقابلا لبخندی زد و فلیکس رو به سینه ی خودش چسبوند و دستش رو دور شونه اش حلقه کرد و گفت : جونم؟
فلیکس با ذوق لب زد : خیلی کیوتن. 
هیونجین سری تکون داد و مردونه لب زد :
همینطوره عزیزم. 
فلیکس تخت ها رو دونه دونه طی کرد تا اینکه به تخت آخر رسید. 
به محض ایستادن کنار تخت ، دختر کوچولویی که چشماش باز بود و در حال تکون دادن دست و پاهاش بود ، لبخندی زد و لثه های بدون دندونش رو به نمایش گذاشت. 
فلیکس به طرز عجیبی دلش لرزید. 
دستش رو روی لبه های تخت چوبی گذاشت و لب زد : ای.. این بچه ؟
راهنما لب زد : این بچه اسم نداره ... ۰۲ روزه که اینجاست ولی ما اسمش رو نمیدونیم ... 
هیونجین لب زد : چند وقتشه ؟
راهنما ادامه داد : ۰۴ روزشه .. ۴ روز بعد از به دنیا اومدنش خانواده اش توی یه تصادف فوت میکنن و بقیه چون نمیتونن نگهش دارن میارنش اینجا . 
فلیکس با ناراحتی لب زد : چه سرنوشت بدی. 
و اشکی از چشماش ریخت. 
هیونجین دستش رو دور کمر عشقش حلقه کرد و گفت : بریم عزیزم. 
فلیکس نگاهش رو به مردش داد و گفت : بریم.
و هنوز قدم اول رو برنداشته بودن که فلیکس از حرکت ایستاد. 
هیونجین لب زد : چیشده ؟
فلیکس نگاهش رو به انگشت آخرش داد و با دیدن دست های تپل دخترک که دور انگشتش پیچیده شده بود ، لبخندی زد و گفت : منم خیلی میخوامت. 
هیونجین هم با دیدن دست های گره شده ی اون کوچولو لبخندی زد و خطاب به راهنما گفت : میشه بریم و کار های حضانتش رو انجام بدیم ؟ راهنما با خوش رویی لب زد : البته. 
)پایان فلش بک ( 
..........................................................
........................
های های. 
اینم یه سه شاتیه دیگه. 
این سه شاتی هم خیلی غمگینه هم بعضی جاها
کمدی کمدیه .
لطفا مثل بقیه ی فیکشن هام از این هم حمایت کنین .
دوستتون دارم خیلی زیاد .
نظر و ووت هم لطفت فراموش نشه .
اگر ووت ها زیاد باشن بعد از تموم شدنش یه مولتی شات دیگه میزارم .

Bad_MemoriesWhere stories live. Discover now