🍄 ووت و کامنت فراموش نشه لطفا 🍄
━━━━━━━━━━━━━━━_ جانگ هیونجو شی، لطفا وقتی خونهی عمو رسیدیم به وسایل جونگکوک و تهیونگ دست نزن!
هیونجو اخمی کرد و درحالی که سرش رو روی پای برادرش میذاشت و از روی خستگی روی صندلی ماشین دراز میکشید، جواب داد:
_ باچه!جیمین سری تکون داد و گفت:
_ آفرین!
البته بعید میدونست هیونجو به حرفش گوش بده و برعکس قراره توی خونهی جین و نامجون حسابی از دست دختر حرص بخوره.یونگی دستش رو به حالت نوازش وار روی موهای خواهرش کشید و زیر لب گفت:
_ اگه چیزی خواستی، به خودم بگو تا از تهیونگ بگیرم، باشه؟
_ اوهوم!هوسوک درحالی که مسیر پاساژ تا خونهی برادرش رو رانندگی میکرد و حواسش به جاده بود، با خنده از بچههاش پرسید:
_ خب بچهها امروزمون تا اینجا چطور بود؟!هیونجو توی خواب و بیداری نق زد:
_ بسَنی نخلیدی!مرد خندهی بلندی کرد و متقابلا گفت:
_ چون قند زیاد برای دندونات خوب نیست.. تو چطور یونگی؟ بهت خوش گذشت؟پسر مو نعنایی همزمان که یکی از هندزفریهاش رو توی گوشش میذاشت، با لحن معمولی جواب داد:
_ خوب بود!جیمین تا حدودی سمت یونگی چرخید و گفت:
_ کاش اون کاپشنه رو برمیداشتی، خیلی بهت میومد!یونگی با نوک انگشتهاش پیشونی دردمندش رو ماساژ داد و با بیتفاوتی گفت:
_ نمیدونم!جیمین هم با دیدن واکنش یونگی دیگه ادامه نداد. به چشم دیده بود که این مدت یونگی، خیلی تحت فشار بوده و بهش حق میداد اگه حوصله چیزی رو نداشته باشه.
اصلا به خاطر همین بیحوصلگی یونگی بود که به هوسوک پیشنهاد داد خانوادگی بیرون برن بلکه یکمی حال و هوای یونگی عوض شه و از اون افسردگی دربیاد.
البته نه هوسوک و نه جیمین، هیچکدوم خبر نداشتن که پسر مو نعنایی تمام دیشب رو به خاطر حل کردن مسئلههای به درد نخور فیزیک بیدار مونده و الان از شدت خستگی و سردرد ترجیح میده به جای گشتن توی پاساژ و خرید کردن، یه دونه مسکن بخوره و تا فردا بخوابه.
تمام تایمی که یونگی دنبال سر جیمین، هیونجو و هوسوک حرکت میکرد، مدام به خودش امید میداد که بعد از خرید برمیگردن خونه و میتونه با خیال راحت زیر پتو بره و بخوابه.
ولی شمع امیدش وقتی هوسوک خبر داد که تمام فامیلهای پدری از گوانگجو اومدن و توی خونهی جین و نامجون، منتظرشون هستن، کاملا خاموش شد.
مثل اینکه پدر و مادر هوسوک و البته خواهر بزرگترش، برای دیدن نوههاشون، علی الخصوص اولین نوهشون بعد از مدتها به سئول اومده بودن و قطعا تا یونگی رو نمیدیدن، برنمیگشتن!
YOU ARE READING
𝐋𝐎𝐓𝐔𝐒 (completed)
Romance_ خیلی کنجکاوم بدونم چه حسی داشت که پسرعموت دیکت رو عین گرسنهها برات ساک میزد؟ _ خفه شو! _ بهتره مراقب حرف زدنت باشی کیم.. عکسات هنوز دست منه.. شایدم دلت میخواد عمو جونت عکسای قشنگ پسرش رو موقع هرزگی کردن ببینه؟! ✽ ✽ ✽ _ آپا التماست میکنم، باید...