کسوف پارت⁴¹

348 52 0
                                    

(جونگ کوک):
+کوک...بدو دیگه...
اخرین تیکه از بستنی ای که دستم بود رو خوردم و چوبشو پرت کردم توی سطل زباله و دوییدم سمت جیمین
به اسمون اشاره کرد
با ذوق گفت:
+ببین رنگین کمون زده...
سرمو بالا گرفتم...با دیدن رنگین کمون لبخند نشست رو لبام
_آره
روکرد سمتم
+اگه گفتی شبیه چیه؟
زل زدم بهش
_تو...
خندید و اروم زد به سینه م
+جدی پرسیدم
دوباره به رنگین کمون خیره شدم و با دقت بهش نگاه کردم
_فهمیدم شبیه چیه
بهم زل زد
+شبیه چیه؟!
_تو...
و دوتایی زدیم زیر خنده...
خودشو پرت کرد بغلم
سرمو کردم توی موهاش و عمیق بو کشیدم
خودشو ازم جدا کرد و دستمو گرفت
+بدو بریم...
دنبالش میدوییدم
_الان دقیقا چرا داریم میدوییم جیمین؟!
+دلت که نمیخواد من از ترن جا بمونم...
دستمو کشیدم
رو کرد سمتم
+چیشد؟!
_نکنه بخاطر اینکه من ترن دوست دارم توام میخوای سوار شی
+من میخوام ترسم بریزه...
_ترست با سوار شدن نمیریزه
مثل بچه ها چند بار سرشو تکون داد
+میریزه میریزه
کلافه به آسمون نگاه کردم
_ای خدا...باشه بریم
+جیمین خودتی؟
برگشتم سمت صدا...یه پسره بود
جیمین با خنده دویید سمتش و بغلش کرد
ابرومو دادم بالا
با خنده گفت:
+کوک این هوسوکه...صمیمی ترین دوست من
هوسوک دستشو دراز کرد سمتم
باهاش دست دادم و زیر لب گفتم:
_خوشوقتم..
هوسوک هم زیر لب گفت:
+منم همینطور...
جیمین با لبخند گفت:
+هوسوک ما داشتیم میرفتیم ترن هوایی سوار شیم...توام باهامون میای؟
هوسوک نیم نگاهی به من انداخت و سرشو تکون داد
+آره...بدم نمیاد امتحانش کنم با اینکه خیلی میترسم
پوزخند زدم
_پس من میرم خونه...
خواستم برم که جیمین دستمو کشید
رو کردم سمتش که ابروشو داد بالا
زیر لب گفت:
+آروم باش...
دستمو کشیدم
_جوری رفتار نکن که انگار یه مریض روانیم...
و خواستم از کنارش رد شم که با صدای هوسوک متوقف شدم
+من نمیام...
روکردم سمتش
پوزخند زدم
_وقتی جیمین ازت خواهش میکنه میتونی نیای؟
رو کرد سمت جیمین و زد روی شونه ش
+نظرات جیمین اصلا برای من مهم نبوده و نیست
و زدن زیر خنده
پوزخند زدم...عادتشون همینه...اول دوستانه وارد میشن بعدش کم کم کارشونو میکنن
_خوش بگذره...
+من دو دقیقه با جیمین کار دارم الان میرم...
برگشتم سمتشون و دست به سینه به هوسوک خیره شدم
_خب به من چه ربطی داره؟
اومد سمتم و اروم زد به سینه م
+سعی کن یکم بهتر رفتار کنی
زل زدم بهش
_اگه خوب رفتار نکنم چی میشه؟!
یهو جیمین اومد بینمون وایساد
+تمومش کنین
هوسوک با خنده گفت:
+چیزی شروع نشده که بخوایم تمومش کنیم جیمین
عصبی خندیدم...چقدر پررو بود
رو کردم سمت جیمین
_این معرکه کی قراره تموم شه؟
زل زد بهم..میتونستم ناراحتی رو از توی چشماش بخونم...کلافه دستمو کشیدم تو موهام
_باشه...بریم سوار شیم..
جیمین با ذوق بغلم کرد
ناخودآگاه لبخند نشست رو لبام...
با دیدن هوسوک لبخندم محو شد...
پوووف باید تحملش کنم
سه تایی رفتیم بلیط گرفتیم و سوار ترن شدیم...
جیمین نشست کنارم... کمربندشو براش محکم بستم...
دستشو گرفتم... یخ زده بود
زل زدم بهش
_اگه میترسی برگردیم
سرشو به نشونه نه تکون داد
+تو هستی نمیترسم دیگه
رو کرد سمت هوسوک که پشت سرمون نشسته بود
+تو مشکلی نداری هوسوک؟
هوسوک با خنده گفت:
+تو اول مشکلات خودتو برطرف کن بعد به فکر مشکلات بقیه باش
و دوتایی زدن زیر خنده...
پوزخند زدم...اینهمه انرژی رو از کجا میاورد؟
همونلحظه ترن راه افتاد
دست جیمین رو محکمتر گرفتم
چند ثانیه گذشت که افتادیم توی سرپایینی
با تموم وجودمون داد میزدیم
جیمین با داد گفت:
+دوست دارم
بعدش زد زیر خنده...
منم داد زدم
_اما من دوست ندارم
روکرد سمتم
توی یه حرکت یهویی جا به جا شدم و لبامو گذاشتم رو لباش و ازش جدا شدم
همونلحظه دوباره افتادیم توی سرپایینی
با خنده داد زدم:
_عاشقتم جیمین...
جیمینم زد زیر خنده
#کسوف
#p41
#Eve

solar eclipseWhere stories live. Discover now