کسوف پارت⁴²

341 50 4
                                    

دستمو محکمتر گرفت و داد زد:
+من دیگه از هیچی نمیترسم...
حدودا ۵ دقیقه بعد ترن وایساد...
پیاده شدیم...جیمین گفت میره خوراکی بگیره
یکم قدم زدم که هوسوک اروم زد روی شونه م
رو کردم سمتش
+من از همون اولشم میدونستم باهمید...نباید روی من حساس میشدی...
لبامو روی هم فشار دادم و آروم زدم روی شونه ش
_ببخشید داداش
خندید
+حق داشتی...
همونلحظه جیمین با سه تا پشمک تو دستش رسید بهمون
هوسوک بهش اشاره کرد
+اخه این چی داره که عاشقش شدی
و دوتایی زدن زیر خنده
جیمین اروم با لگد زد به پای هوسوک
+مگه من چمه؟ از یونگی که بهترم...
یهو لبخند از روی لبای هوسوک محو شد
جیمین اروم گفت:
+چیشد؟...بین تو و یونگی اتفاقی افتاده؟
هوسوک زل زد بهش
+باهام حرف نمیزنه...حدودا یکماهه
پس هوسوک هم کاپل داشت...
جیمین با لبخند زد روی شونه ش
+درستش میکنیم...اصلا بابتش نگران نباش
هوسوک یکی از پشمکایی که دست جیمین بود رو ورداشت و یه گاز بزرگ‌زد
جیمین با اعتراض گفت:
+هی...اون کاکائوییه مال منه
هوسوک شونه هاشو انداخت بالا
+به من ربطی نداره...
جیمین رو کرد سمت من
+نگاه پشمک منو ورداشت
از قیافه ش خندم گرفته بود
یدونه از پشمکای دستشو ورداشتم و گاز زدم
_بخور...اعتراض نکن
سرشو تکون داد و بی صدا شروع کرد به گاز زدن پشمکش
اروم اروم راه افتادیم
روکردم سمت هوسوک
_میخوام دعوتتون کنم خونه...
جیمین با چشمای گرده شده بهم زل زد
هوسوک با خنده گفت:
+کیو  دعوت کنی؟
جیمین با تعجب گفت:
+باورم نمیشه کوک مهمون دعوت کرده
شونه هامو انداختم بالا
_من فقط کساییکه ازشون متنفر باشم رو دعوت نمیکنم
+یعنی الان از هوسوک متنفر نیستی؟
_دلیلی نداره ازش ناراحت باشم...
شونه هاشو انداخت بالا
+باشه من حرفی ندارم پس...
و رو کرد سمت هوسوک
_ پس دعوتین...
هوسوک پوزخند زد
+فکر نمیکنم وقتی بفهمه منم دعوتم بیاد
_درستش میکنیم نگران نباش...
همونلحظه جیمین بهم زل زد وبا لبخند یه تیکه از پشمکمو گاز گرفت
هوسوک با اعتراض گفت:
+هی...منم اینجاما...
جیمین زد زیر خنده
+ما میخوایم بریم خونه...تو قصدشو نداری؟
هوسوک روکرد سمتم
+واقعا چطوری تحملش میکنی؟
با خنده گفتم:
_به سختی...
جیمین محکم زد به بازوم که دردم گرفت...
رو کردم سمتش
+به سختی ؟
_ن...نه...شوخی کردم
+باشه...
و از کنارم رد شد و خواست بره که دستشو گرفتم
_هی جیمین...بچه نشو...
بدون اینکه رو کنه سمتم سعی میکرد دستشو آزاد کنه...
از حرکاتش خندم گرفته بود
یهو دستشو کشیدم که پرت شد تو بغلم...
محکم بغلش کردم
_قهر نداریما...من باهات شوخی کردم
رو کردم سمت هوسوک...با دیدن قیافه ی درمونده ی من زد زیر خنده...
ازخودم جداش کردم و بهش زل زدم
_تو باید منو تحمل کنی جیمین...مگه اینطوری نیست؟
محکم زد به سینه م که صورتم از درد جمع شد
_ هی چیکار میکنی؟
+این مظلوم بازیاتو بزار یه وقت دیگه دربیار..
و راه افتاد...
من و هوسوکم دنبالش راه افتادیم
#کسوف
#p42
#Eve

solar eclipseOù les histoires vivent. Découvrez maintenant