Part 45

202 24 0
                                    

انگشتان جین‌یونگ ناخودآگاه سفت شد و چیزی نگفت.

- اگه بری به زمانی که ارباب مرگ هنوز انسان بوده می‌تونی بکشیش.

خشکش زده بود. انتظار داشت آلفا سلاح مخصوصی در چنته داشته باشد؛ اما "سفر در زمان"؟ زبانش حرکت می‌کرد و دهانش بسته نمی‌شد؛ ولی او بی‌توجه به حرفش ادامه داد.
-می‌دونم کار آسونی نیست ولی فقط یه انسان می‌تونه برگرده به گذشته، اونم توی دنیای خودش. نژاد ما یا فرشته‌ها و شیاطین این شانس رو ندارن؛ مگه این‌که رتبه‌ات خیلی بالا باشه که اونم اطرافم نیست کمکم کنه. گوش میدی؟!

لحظه‌ای شک کرد که چرا انسان عکس‌العملی به حرف‌هایش نمی‌دهد؛ اما وقتی حرف‌هایش به‌نظر به پایان رسیده بود، جین‌یونگ دستش را بیرون کشید و با لکنت گفت: «پس میگی...ارباب مرگ رو بکشم؟» تصورش را هم نمی‌کرد همچین توانایی‌ای داشته باشد. اگر به او می‌گفتند همین حالا می‌تواند پرواز کند کمتر تعجب می‌کرد. با چسباندن دستانش به‌هم لرزششان را کم کرد و آلفا همان‌طور که به انگشتان آدمیزاد خیره بود جواب داد: «این تنها راه نجات ماست. اون توی انسانیتش ضعیف‌تر از چیزیه که فکرش رو می‌کنی. فقط کافیه این خنجر رو بکنی توی قلبش!» سپس از کیف کمری‌اش خنجر را از غلاف کشید و برقش را به چشم جین‌یونگ انداخت.

- مـ...من...نمی‌تونم...آخه چطوری...

دقیق نمی‌دانست چگونه باید بی‌کفایتی و ترسش را بروز دهد. او از دیدن سایۀ ارباب مرگ هم می‌ترسید، حالا هرچه‌قدر هم ضعیف باشد تفاوتی ندارد. حتی بعید می‌دانست با خنجر بتواند خراشی روی او بیاندازد، چه برسد به فرو کردن در قلبش!

- جین‌یونگ.

با شنیدن اسمش سرش را بالا آورد به چشمان جدی آلفا خیره شد.

- تو راه برگشتی نداری، داری؟

نفسش تنگ شد و از شدت عصبی بودن پاهایش را در شکم جمع کرد. باید فکر می‌کرد، باید. از همان اول اشتباه کرد که بیرون آمد؛ اما حالا مگر راه بازگشتی بود؟ اگر حال برگردد پیش ارباب مرگ، حداقل یک‌بار باید بمیرد و زنده شود؛ ولی چه‌طوری او را بکشد؟!

- لطفا به خواهرتم فکر کن. با فداکاریت، اونم برای همیشه در امانه، توهم می‌تونی برگردی پیشش.

این‌که با خوشحالی کنار خواهرش دوباره زندگی کند، برایش رویایی دست‌نیافتنی به‌نظر می‌رسید، البته تا همان دیروز. تنها اشاره به خواهرش کافی بود تا ترسش از بین برود و آن شجاعت اندکی که برایش مانده را جمع کند.

خنجر را به آرامی طوری که انگار چیزی شکننده است از دستان مایکل بیرون کشید. تیغه‌اش را با انگشتانش لمس و به انعکاس چهره‌اش روی آن خیره شد.

- فقط من می‌تونم اینکار رو کنم؟

- فقط تو می‌تونی.

قبضه‌اش را فشرد و با تردید سرتکان داد: «بـ... باشه.»

آلفا از خوشحالی لبخند پررنگی روی لبش نشست. حال فرصت انتقام گرفتن پیش رویش باز شده بود. ارباب مرگ با مردنش تاوان سال‌ها رنج و سختی‌اش را پس می‌داد، همان‌طور مرگ برادر عزیزش.

-خیل خب بیا سریع‌تر بریم.

خواست از جایش برخیزد و دستش را روی چمن‌ها گذاشت، خنجر را موقتا دوباره از انسان پس گرفت، احساس کرد تا رسیدن به مقصد دست خودش باشد جایش امن‌تر است؛ اما سوال جین‌یونگ متوقفش کرد.

-ولی قبلش باید بهم بگی کی هستی و چرا اینکار رو می‌کنی!

به چشمان جدی آدمیزاد خیره شد. وقتی هویتش هنوز هم ناشناخته بود، اعتماد کردن بهش جای تعجب داشت. آهی کشید و همان‌طور که به آسمان آبی و صاف که از لابه‌لای شاخ و برگ‌ها بیرون زده بود خیره شده بود زمزمه کرد: «منو می‌شناسی.» تصمیم داشت دیگر پنهان‌کاری رو کنار بگذارد، سپس بدون این‌که به چهره بهت‌زده آدمیزاد نگاه کند ادامه داد: «برادرم رو خیلی بهتر می‌شناختی. نیکلاس اسمش بود. یه مدت ازت مراقبت می‌کرد...» با دلی رنجیده به جین‌یونگ خیره شد. «یا بهتر بگم، کسی بود که دستور داشت بکشتت.»

سیلی از خاطراتش به ذهن جین‌یونگ سرازیر شد. آن آلفا که در روزهای تنهایی‌اش پیشش بود و برادر خیلی کوچکترش که یک بار بیشتر ندیده بودش. فقط می‌دانست که به دست ارباب مرگ کشته شد؛ اما آن‌قدر دوران سختی داشت که نفهمید دقیقا چه بلایی سر برادر کوچکترش آمد. کشته شدن نیکلاس تقصیر آدمیزاد بود، یا لااقل خودش این‌طور فکر می‌کرد، ولی درواقع تنها مقصر واقعی کسی جز امپراتور نبود، به‌خاطر دستورش برای نابود کردن جین‌یونگ.

قلبش احساس سنگینی کرد، آن حس عذاب وجدان و ناراحتی. انگار می‌خواهد به عقب بازگردد و سعی بر بهتر کردن اوضاع کند. با صدای گرفته ناباورانه گفت: «چه‌طور ممکنه؟» حتی اگر باور می‌کرد تفاوت سنی فاحشی میان نیکلاس و برادر کوچکترش بود. مطمئناً یکی دوماه بیشتر از آن اتفاق نگذشته، آن پسر کوچک چه‌طور همچین هیکلی درآورده است؟ یک لحظه این افکار به سرش زد، شاید اینقدر در آن اتاق تاریک تنها بوده که کم‌کم عقلش هم از دست رفته است. شاید گذر زمان را متوجه نشده است. اگر به جای چند ماه، سال‌ها در قصر ارباب مرگ زندانی بوده باشد چه؟ وحشت و نگرانی به جانش رخنه کرد. این‌که دیگر عقلت دست خودت نباشد واقعاً ترسناک بود؛ اما وقتی آلفا به حرف درآمد، گرۀ افکارش را هم باز کرد.

- بعد این‌که برادرم کشته شد، منو بردن سیاهچال قصر تاریک. اونجا ترسناک‌تر از چیزی بود که فکرش رو بکنی و امیدوارم هیچ‌وقت از نزدیک نبینیش. سالیان سال اونجا زندانی بودم تا بالاخره تونستم لطف و برکت امپراتور دنیای زیرین رو بچشم. اون بهم امید دوباره و دلیل برای زندگی داد. توی سیاهچال گذر زمان کندتر از بیرون‌ـه. چندسال زندانی بودنم برای امپراتور فقط چند هفته بود؛ ولی همون نجاتم داد، از اونجای وحشتناک. بهم فرصت داد انتقامم رو به واسطهٔ تو بگیرم. من ازت کینه ندارم جین‌یونگ، چون می دونم تنها آدم بی‌گناه اینجا تویی. حتی الان واقعا داری بهم لطف می‌کنی. تنها مقصر واقعی ارباب مرگ‌ـه. مقصر بدبختی من و تو. انتظار ندارم برادرم رو ببخشی، کار بدی درحقت کرد ولی مطمئنم حتی اون موقع هم پشیمون بوده و می‌خواسته فقط از من محافظت کنه. امپراتور زیرین دچار سوتفاهم شده بود، خودش بهم گفت. اون الان فقط می‌خواد تو به خوشبختیت برسی، اونم بدون ارباب مرگ.

Lord of DeathМесто, где живут истории. Откройте их для себя