کسوف پارت⁴⁴

370 58 0
                                    

+من اینطوری فکر نمیکنم
نشستم زمین و پیازچه هارو چیدم داخل یه بشقاب و آروم و با دقت شروع کردم به خرد کردنشون
با دیدنم زد زیر خنده
+الان داری چیکار میکنی؟!
بدون اینکه نگاش کنم گفتم:
_دارم کارمو انجام میدم لطفا مزاحمم نشو
+باشه باشه...کارتو انجام بده
و خودشم مشغول مرتب کردن اشپزخونه شد...
وقتی پیازچه هارو خرد کردم بشقاب رو گرفتم سمتش
با دقت به بشقاب نگاه کرد
+خوبه...بد نیست
و بشقاب رو ازم گرفت و پیازچه هارو ریخت داخل قابلمه
_بد نیست یعنی چی؟!
+یعنی بد نیست...
_خیلیم عالی بود
پوزخند زد
+خوشحالم که خودتو تیکه تیکه نکردی
_الان داری بهم تیکه میندازی؟
از لرزش ریز شونه هاش فهمیدم داره میخنده
_باشه... همش مسخرم کن
روکرد سمتم
+کارت عالی بود جئون
پوزخند زدم
_خودمم میدونستم...
+بیا چند دقیقه حواست به غذا باشه
و خودش از اشپزخونه رفت بیرون
رفتم سمت قابلمه و به محتویاتش خیره شدم..
چیکار کنم باهاش؟ گفت حواسم بهش باشه فقط
بهشون خیره شدم
چند دقیقه بعد جیمین اومد و به قابلمه نگاه کرد
+هی...گفتم حواست بهش باشه...
و با قاشق همشون زد
_خب من حواسم بهشون بود دیگه
+بیخیالش... بشین یکم ناهار بخوریم برا شب کار زیاد داریم
سرمو تکون دادم و نشستم پشت میز
چند دقیقه بعد دوتا کاسه رامیون گذاشت رو میز
کاسه خودمو ورداشتم و با اشتها شروع کردم به خوردن
سرمو تکون دادم
_خوشمزه س
خندید
+میدونم...
با لبخند بهش زل زدم
+کوک...اینطوری نگام نکن خواهشا
_چطوری؟!
+احساس میکنم با نگاهت میخوای منو بخوری...
نمکدون رو از روی میز ورداشتم و نمایشی بردم بالا که دستاشو گذاشت روی صورتش
زدم زیر خنده
_فکر کردی میزنمت؟
+از تو بعید نیست...
شونه هامو انداختم بالا و مشغول خوردن بقیه غذام شدم
_خیلی به من اعتماد نکن...من خیلی آدم قابل اعتمادی نیستم
زیر لب گفت:
+آره..مخصوصا توی تخت
سرمو اوردم بالا و زل زدم بهش
_چی؟!
با لبخند شونه هاشو انداخت بالا
+نمیدونم...چی؟
غذامو که تموم کردم از جام پاشدم
_شنیدم چی گفتی
+طبیعیه...منم خواستم که بشنوی
بهش زل زدم که چشمک زد
کلافه دستمو کشیدم‌تو موهام
_من میرم بخوابم، تا ۲ دقیقه دیگه تو بغلم باشی...
+من کار دارم کوک...
بدون توجه به حرفش از آشپز خونه اومدم بیرون
+هی کوک با توام...
_همینکه گفتم
و رفتم توی اتاق و خودمو پرت کردم رو تخت
به ساعت نگاه کردم 3 بعد از ظهر بود
دستمو گذاشتم روی چشمام
کم کم داشت خوابم میبرد که صدای پا شنیدم
دستمو از روی چشمام ورداشتم که دیدم جیمین دست به سینه وایساده جلوم...
+من باید برم کوک...نمیتونم بخوابم
دستاموباز کردم
_زود باش
کلافه نفسشو داد بیرون و اروم خزید تو بغلم...
دستامو دورش حلقه کردم و زل زدم بهش
_نیاز نیست بخاطر یه مهمونی از خواب خودت بزنی
+اگه از خواب خودم نزنم کی میخواد غذا بپزه؟
_از بیرون سفارش میدیم...
+واقعا جدی ای؟ اینهمه برای شام خرید کردیم
_بعدا استفاده شون میکنیم...
خواست حرف بزنه که لبامو قفل کردم رو لباش
چشماشو بست...
همونطور که میبوسیدمش دستمو کشیدم تو موهاش
حدودا نیم ساعت فقط آروم بوسیدمش
آروم خودمو ازش جدا کردم...
هنوزم چشماش بسته بودن...
با لبخند پیشونیشو بوسیدم...
مثلا نمیخواست بخوابه...
آروم پتو رو کشیدم روش و بهش زل زدم...
مگه میشه یه آدم اینقدر بی نقص باشه؟!
به مژه های بلندش خیره شدم... احساس میکردم یه فرشته کنارم خوابیده...
دوباره پیشونیشو بوسیدم و چشمامو بستم...
چند ثانیه طول نکشید که خوابم برد
.............
+کوک پاشو...بدبخت شدیم
آروم چشمامو باز کردم
_چیشده؟
+ساعت 6 عصره...الان میرسن
با اعتراض گفتم:
_چخبره؟ ساعت 6 کسی میره مهمونی؟
+پاشو کوک...پاشو
و از تخت رفت پایین
منم نشستم تو جام...چند دقیقه به جلوم خیره بودم...وقتی به خودم اومدم از تخت اومدم پایین و اب زدم به صورتم و رفتم توی اشپز خونه
جیمین با عجله مشغول کار کردن بود
_بهت گفتم از بیرون سفارش میدیم...الان به هیچ کاری نمیرسی
کلافه دستشو کشید تو موهاش
+نباید میخوابیدم...
گوشیمو از روی میز ورداشتم و به رستورانی که به خونمون نزدیک بود زنگ زدم و گفتم از هر غذایی که توی منو 4 تا سفارش دادم
وقتی قطع کردم جیمین با تعجب گفت:
+الان چیکار کردی؟!
_غذا سفارش دادم
+مگه برای عروسی غذا سفارش میدی؟ چخبره؟
شونه هامو انداختم بالا
+اصلا تو اینهمه پول از کجا اوردی؟!
زل زدم بهش
_نباید پول داشته باشم؟
+میخوام بدونم از کجا آوردی
_خب...خب پدرم...
سرشو تکون داد
+خب تو که هرچی بخوای برات فراهمه...چرا میای سرکار؟!
زل زدم بهش
_بنظرت چرا؟!
+نمیدونم
_من بخاطر تو میام...
+اما من اونقدر مهم نیستم که بخاطرم بخوای بری سرکار
#کسوف
#p44
#Eve

solar eclipseOnde histórias criam vida. Descubra agora