صدای هق هق هاش میون اغوش پسری با موهای ابی رنگ خفه شدن.. پیراهن سفید رنگ اون پسر رو میون دست های ظریفش گرفت و با بالا کشیدن دماغش بیشتر خودش رو داخل بغل بتای شکلاتی جمع کرد.. نوناش میدونست که دیگه قرار نیست هیچ وقت اون رو ببینه.. ولی دلش هم برای اون و هم برای لی لی تنگ میشد.. ولی باید بگفته نوناش قوی میموند..
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
چهار سال بعد..
ــــــــــــــــــــــــ
قطرات عرق به ارومی از روی بیشونیش سر میخورد و لا به لای موهاش گم میشدن.. ناروم بود.. انگار که داشت کابوس میدید.. روی تخت به این طرف و ان طرف میرفت.. صدای اروم ناله هاش اتاقی که داشت به شدت گرم میشد رو در بر گرفته بودن.. صدای جیغ داد و ناله از هر طرف به گوش میرسید ولی نمیدونست چرا هر چقدر که میدوه نمیتونه منبع اون صدا هارو پیدا بکنه..
_شینو..
صدای با خنده اسمی رو فریاد زد.. با چرخوندن سرش با وحشت میخواست که بفهمه کی اون اسم رو صدا زده.. ولی تنها چیزی که در اطرافش پیدا بود عمارتی بود پر شده از رز های قرمزی که داشتن همراه اتش میسوختن و خاکستر هاشون همراه باد به پرواز در میومد.. دووید و دووید.. نمیدونست به کجا ولی با سرعت از عمارت اتش گرفته پر شده از رز دور شد.. رفت و رفت تا به جنگلی تاریک رسید.. کجا بود با چرخوندن سرش به اطراف میخواست که این رو بفهمه ولی هیچ جایی براش اشنا نبود.. انگار که به یه سرزمین دیگه سفر کرده بود..
+رز زیبای من تو فقط داری تاوان ساده بودنت رو پس میدی..
انگار که این صدا داشت توی سرش اکو میشد.. با چشم های اشکی و گرد شده روی زمین نشست و دست هاش رو روی گوشش گذاشت.. اشک هاش روی گونش جاری شدن.. هق هق های ارومش میون اون درختان به گوش میرسید.. صدای غرشی از ناکجا باعث شد در جاش بپره.. با تیله های اشکیش سرش رو به دورش چرخوند.. ولی هیچ چیزی جز تاریکی بی پایان معلوم نبود.. هیچکسی اونجا نبود اون میون اون درختان سر به فلک کشیده تنها بود..
♡هیونــــــــــگ..
صدای داد بلندش داخل جنگل پیچید.. و بعد دسته از پرنده های با شکل ها عجیبی از روی درختان به سمت اسمان شروع به پرواز کردن..
*هوسوکا..
صدای وحشت زده ای توی گوشش میپیچید.. با هیجان به اطراف نگاه کرد و دوباره صدا زد..
♡هیونگ..
*هوسوکا بیدار شو.. لطفا.. هیون یه کاری بکن.. اون بیدار نمیشه..
چرا هیونگش صداش رو نمیشنید.. منظورش از بیدار شدن چی بود.. مگه اون خواب بود.. ولی نه اینجا برای یه خواب زیادی واقیت داشت.. صدای خنده هیجان زده ای و بعد جیغی در گوشش پیچید.. با وحشت عقب عقب رفت تا به تنه درخت بزرگی بر خورد بکنه.. سرش داشت به این طرف و ان طرف میچرخید.. ولی همچنان تنها تاریکی بود که دورش رو گرفته بود.. اشک های خشک شدش دوباره از چشم های عسلی رنگش جاری شدن و روی گونه هاش ریختن.. با هق هق اسم هیونگش رو صدا زد..
♡فلیکس کمکم کن.. اینجا خیلی ترسناکه..
ولی انگار که دوباره اون صداش رو نشنید.. با بستن چشم هاش و نشست روی زمین سرش رو زانو هاش گذاشت.. و صدای اروم هق هق هاش بلند شد..
نگران بالای سر پسری که به شدت عرق کرده بود و بعضی واقتا صدای هق هقش بلند میشد ایستاده بود.. نمیدونست باید چیکار بکنه انگار که اون میون یه کابوس گیر افتاده بود ولی چرا بیدار نمیشد.. اگه این فقط یه خواب بود باید با اون همه صدا زدن و تکون دادن فلیکس بیدار میشد.. با باز شدن پلک هاش با هیجان در جاش پرید و دستش رو که روی تخت افتاده بود رو میون دست هاش خودش گرفت و با صدای تقریبا بلندی گفت..
*هوسوکا خوبی..
با چشم های نیمه باز عسلیش به چشم های فلیکس خیره بود.. به ارومی سری تکون داد و با تر کردن لب هاش صداش بریده بریده از بین لب هاش خارج شد..
♡خــخــخوبــبــم..
با شنیدن صدای اروم هوسوک چشم هاش با آسودگی روی هم افتادن..
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
عمارت کیم..
ــــــــــــــــــــبا چشم های اشکی به ابی های بی حسی که بهش خیره بودن نگاه میکرد.. با بستن چشم هاش قطره اشکی روی گونش سر خورد.. با نزدیک تر شدن صاحب اون چشم های ابی و برخورد نفس های تند و عصبیش به گردنش خودش رو جمع کرد.. و اشک هاش با سرعت بیشتری روی گونش ریختن..
..
..
با وحشت چشم هاش باز شد و روی تختش نیم خیز شد.. با نفس نفس سعی میکرد بغضی که راه گلوش رو سد کرده بود رو قورت بده.. هنوزم نمیتونست چشم های ابیش رو فراموش بکنه.. شانس اورده بود یا نه.. نمیدونست.. درسته که هنوزم شونش بعضی وقت ها به شدت درد میکرد.. ولی دوست نداشت که بلا اجبار اونو مارک میکرد.. اون چشم های ابی بر از غم بودن.. اونم دلش نمیخواست که با یونگی همچین کاری بکنه.. ولی انگار که مجبود شده بود.. دوباره روی تخت خوابید و ملافه رو روی سرش کشید.. سعی کرد که به اون خاطرات فکر نکنه و دوباره بخوابه ولی اینبار بدون هیچ کابوسی..
..
..
با سری کج شده داشت به اب نمایی فرشته شکلی با بال های باز شده که وسط حیات عمارت قرار داشت نگاه میکرد.. موهای نارنجی رنگش روی صورتش ریخته بود.. چشم هاش رو بست و لبخندی روی لبش نشست.. نسیم ارومی به صورتش برخورد میکرد و موهاش رو پخش پلا میکرد..
❥خستم..
با شنیدن صدایی بدون اینکه چشم هاش رو باز بکنه یا همون لبخند روی لبش به ارومی گفت..
^از چی..؟
با کشیدن صندلی از پشت میزی که یجی روش نشست بود رو به روش نشست و دست هاش رو زیر چونش گذاشت و با خیره شدن به یجی جواب داد..
❥از اینجا خوشم نمیاد.. خیلی خسته کنندس..
^منم همینطور..
یجی با همون صدای اروم جوابش رو داد.. یا باز کردن چشم هاش موهای نارنجی رنگش رو از جلوی چشماش کنار زد و به برادرش که دست هاش زیر چونش بود و حالا بجای نگاه کردن به اون به منظره سرسبز رو به روش خیره بود نگاه کرد و بعد صدای ارومش در الاچیق پیچید..
^درسته که خسته کنندس ولی اینجا واقعا خیلی خوشگله.. زمانی که اوما گفت قراره به عمارت وارثان بیایم.. تصورم از اینجا یه عمارت خیلی سرد با معماری قصر های قدیمی بود.. ولی اینجا خیلی با تصوارتم فرق داره..
جیمین هومی کرد و سرش رو تکون داد.. با شدت گرفتن باد موهای بلوند رنگ جیمین روی صورتش ریختن با بستن چشم هاش اجازه داد که نسیم اروم صورتش رو نوازش بکنه..
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــهلو.. 🤗🤗
گفتم که زودی برمیگردم..
پارت جدید رو دوست داشتین..؟
ولی خوب من امیدوارم که دوسش داشته باشین..
و خوب این هم اخرین پارتی که باز نویسی کردم..
پارت بعدم به زودی با ادیت قرار میگیره..
خیلی دوستون دارم شکوفه های گیلاس من.. 😘❤🌺
ــــــــــــــــ
سن شخصیت ها..
ـــــــــــــــــــــــــــــ
وارثان کیم..
ـــــــــــــــــــ
سئوکجین.. 26 سال..
نامجون.. 24 سال..
جونگکوک.. 23سال..
تهیونگ و ریوجین.. 22سال..
یونگی20 سال..
جیمین و یجی21 سال.. دوقولون..
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
وارثان خاندان جانگ..
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
هوسوک20 سال..
ــــــــــــــــــــــــــــپرپل یو امی💜💜💜💜💜💜💜
KAMU SEDANG MEMBACA
𝑅𝑒𝒹 𝓇𝑜𝓈𝑒 (𝒥𝒾𝓃𝒽𝑜𝓅𝑒 𝟤𝓈𝑒𝑜𝓀 )
Fantasi♕خیلی دوست دارم رز کوچولو.. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ با طلوع ماه خونین.. همزمان با پیدا شدن وارث رز ها جنگ عظیمی بین نژار های خون خوار و گرگ ها دورگه در گرفت.. عصر خونینی که هزاران سال پیش ایجاد شده بود دوباره...