Name of chapter: you're dead ( تو مُردی )
.
هری:" خودم فرستادمش بیاد مامان. یک هفته است درگیر منه."
آنه پشت تلفن آهی کشید.
آنه:"ولی هری ، اگر جما پیشت می موند یا حداقل تو باهاش میومدی خیالم راحتتر بود."
هری:" توی این شرایط نمیتونم پسرا رو تنها بزارم ."
آنه:" هرطور که مایلی. آخرش که کار خودت رو میکنی. فقط مراقب خودت باش. مشکلی پیش اومد بهم بگو."
هری لبخند زد.
هری:" بله عزیزدل، چشم. تو و رابین و جما هم مراقب خودتون باشید."
آنه:" هستیم. دوستت دارم،خداحافظ عزیزدلم."
هری:" منم دوستت دارم. خداحافظ مامان."
قبل از اینکه قطع کنه صدای آنه متوقفش کرد.
آنه:" عا راستی هری؟"
سریع گوشی رو دوباره به گوشش چسبوند.
هری:" بله مامان؟"
آنه:" مراقب لویی هم باش. خداحافظ."
قبل از اینکه چیزی بگه قطع کرد.
آهی کشید. دروغ گفتن بلد نبود و همه میدونستن دلش هنوز پیش مرد جوانیه که حالا هم خونشه.
تازه جلوی تلویزیون لم داده بود که تلفن خونه زنگ خورد. آهی کشید. اگر لویی بود مجبورش می کرد جواب بده ، ولی حالا مجبور بود خودش بلند بشه. سلانه سلانه به طرف تلفن رفت و برش داشت.
هری:" بفرمایید؟"
بریانا:" خدای من هری! لویی خونه نیست؟"
با صدای بریانا اخم هاش توی هم رفت.
هری:" نه بریانا، لویی خونه نیست. به گوشیش زنگ بزن. خداحافظ."
بریانا:" نه نه قطع نکن هری!"
چشم چرخوند.
هری:" بله؟"
بریانا:" لویی گوشیش رو جواب نمیده! فردی داره از جون میفته از بس گریه کرده!"
سر جاش صاف ایستاد:" فردی؟! خب آرومش کن مگه مادرش نیستی؟!"
بریانا:" اروم نمیشه! لویی رو میخواد!"
هری:" از کجا میدونی لویی رو میخواد؟؟ خب شاید گرسنهاس! شاید دلدرد داره! چه میدونم تو باید این چیزا رو بدونی."
بریانا با حرص گفت:" مشکل دیگهای نداره، همین الان هم پیش دوست پرستارمه داره چکش میکنه. فقط دائم به عکس لویی توی گوشی اشاره میکنه! لویی رو میخواد هری! میفهمی؟ پدرش رو میخواد!"
هری حرصش گرفت.
هری:" یه جوری با داد میگی انگار لویی بچهاش رو ول کرده! دو روز پیش اومدی با زور برداشتی بردیش!"
بریانا:" هری خواهش میکنم یه کاری کن! لویی جواب تلفنم رو نمیده."
صداش این بار آروم بود.
هری چشمش رو دور سالن گذروند. حدسش درست بود. گوشی لویی روی میز ناهار خوری رها شده بود.
هری:" گوشیش خونه جا مونده برای همین جواب نمیده. نمیدونم با کی رفته بیرون."
تماس چند لحظه به سکوت گذشت، ولی قبل از اینکه هری با خداحافظی قطع کنه ، بریانا با هیجان به حرف اومد.
بریانا:" هری! تو با لویی زندگی میکنی!"
هری با تمسخر گفت:" بیخیاااال! جدی میگی؟!!"
بریانا لحنش رو نادیده گرفت.
بریانا:" بیا فردی رو ببر!"
یه لحظه فکر کرد اشتباه شنیده.
هری:" هان؟!؟!؟!"
بریانا شمرده شمرده توضیح داد:" میگم بیا فردی رو ببر خونه. لویی که بالاخره برمیگرده خونه، تو هم که اونجا زندگی میکنی. بیاد اونجا آروم میشه. خیلی گریه میکنه میترسم مریض بشه!"
هری همیشه از فردی دوری میکرد. نه به خاطر اینکه ازش بدش میومد، فقط احساس معذب بودن میکرد. اون از فردی خوشش میومد، یه پسر کوچولوی شیرین؛ ولی هیچ وقت حتی بغلش هم نکرده بود!
هری:" فکر نکنم ایدهی خوبی_"
صدای گریههای بلند فردی پشت گوشی، حرفش رو قطع کرد. بریانا شروع به صحبت با بچه کرد اما بی فایده بود.
بریانا:" خواهش میکنم هری؛ این بچه داره از نفس میفته ."
پلکهاش رو بهم فشرد.
هری:" باشه باشه ؛ میام دنبالش. آدرس رو بگو."
آدرس رو سریع وارد گوشیش کرد و گوشی رو قطع کرد. قبل از خروج از خونه چندتا از اسباب بازیهای محبوب فردی و پستونکش رو برداشت.
توی ماشین نشست و با سرعت به راه افتاد.
اگر لویی دیر میومد چی؟
اگر فردی حاضر نمیشد باهاش بره و بد خلقی میکرد چی؟
چشماش گرد شد!
اگر فردی قبل از اومدن لویی خودش رو کثیف میکرد چی؟؟؟؟
زیر لب زمزمه کرد:" امیدوارم حداقل یوتیوب آموزش پوشک بستن داشته باشه."
بلافاصله بعد از پارک کرد ماشین، در خونهی بریانا باز شد. دختر با بچهی توی بغلش و یه کیف بچه توی دست دیگهاش بیرون اومد.
فردی توی بغلش همچنان گریه میکرد و پستونک رو قبول نمیکرد.
بریانا به شدت بهم ریخته بود. هری سریع جلو رفت.
صداش رو نرم و ملایم کرد.
هری:" هی سلام فردی؟ فردی کوچولو؟ هی سلاااام. منو یادت میاد؟"
گریههای فردی کمی آروم شد.
هری:" سلام پسر کوچولو؟ خوبی؟ میخوای بریم خونه؟"
فردی با دقت و مردد نگاهش کرد.
هری پستونکش رو به طرف دهنش برد.
هری:" ببین برات چی آوردم خوشتیپ! "
چشمهای فردی خیره به پستونک آشنا شدن. دستش رو به طرفش دراز کرد.
هری:" آره خودشه."
پستونک رو بین لب های خیس و برچیدهاش گذاشت، فردی سریع پستونک رو قبول کرد و مشغول شد.
هری نفسی گرفت و آروم دستهاش رو برای فردی دراز کرد.
هری:" بریم خونه فردی؟ اومدم ببرمت خونه."
مطمئن بود فردی بهش اعتماد نمیکنه و باهاش نمیاد.
چشمهای درشت و آبیش کمی هری رو برانداز کرد. درست وقتی که هری به فکر گول زدنش به روش دیگهای بود، فردی خودش رو به طرفش خم کرد.
سریع بغلش کرد و بدن کوچولو و گرمش رو به خودش چسبوند. ناخودآگاه لبخند زد.
هری:" افرین پسر خوب."
دست دیگهاش رو به طرف بریانا دراز کرد و کیف رو ازش گرفت.
هری:" لطفا صندلی کودک رو هم بهم بده."
بریانا با همون سکوت سر تکون داد و داخل خونه شد. یک دقیقه هم نگذشته بود که با صندلی بچه برگشت.
جلوی در ایستاد و به هری و فردی، که با سکوت و آرامش توی بغل گرم هری لم داده بود و پستونکش رو میخورد، نگاه کرد.
این مرد جادو داشت! قسم میخورد این مرد جادو داشت!
در ماشین هری رو باز کرد و صندلی رو گذاشت داخل.
هری:" ممنون بریانا."
برگشت و به چشمهای سبزش خیره شد.
بریانا:" خیال نکن چون توی بغلت آرومه دیگه قراره جای مادرش رو بگیری."
لبخند از صورت هری محو شد.
بریانا:" تا لویی بیاد مراقبش باش."
و چرخید و به طرف خونه رفت.
هری:" تو که خودت رو به لویی و زندگیش وصل کردی، دیگه مشکلت چیه؟"
بریانا یک ضرب چرخید.
بریانا:" مشکلم تویی! مشکلم مردیه که لویی رو تصاحب کرده، تو!"
جلوی خودش رو نگرفت و ادامه داد:" اگر جنابعالی و اون بی نقصیت نبودین من و لویی مال هم بودیم. تو مرد من رو ازم گرفتی."
هری فردی رو توی بغلش جا به جا کرد.
هری:" من کسی رو از کسی نگرفتم! من و لویی قبل از اینکه تو ببینیش باهم بودیم."
بریانا:" لویی سرنوشت من بود تو دزدیدیش!"
هری:" کسی که دوستت نداره نمیتونه سرنوشتت باشه بریانا!"
توی چشمهای هم زل زدن.
هری:" با جونم مراقب فردی هستم تا لویی بیاد. خدانگهدار."
زیر نگاه خیرهی بریانا بچه رو توی صندلی مخصوصش گذاشت ، پشت فرمون نشست و بدون اشارهی دیگهای از بریانا و خونهاش دور شد.
---
وارد آسانسور شدن.
لویی:" ببین لیام. من فقط دارم بهت میگم، من اینجام. هر جایی که به مشکل خوردی فقط بهم پیام بده، یا زنگ بزن، یا اصلا از همون توی واحدت داد بزن؛ قسم میخورم میام."
لیام خندهای کرد.
لیام:" خیلی خب دیگه بسه! داری گریهام میندازی!"
و یه جورایی لویی میدونست که لیام شوخی نمیکنه.
اسانسور ایستاد و لیام با یه خداحافظی پیاده شد.
با خستگی به دیوار آسانسور تکیه داد و دکمهی طبقهی چهارم رو یک بار دیگه فشرد.
لویی:" لعنتی خیلی خستم!"
خودش رو از آسانسور بیرون کشید .
به محض وارد شدن به خونه خشکش زد! صدای اهنگ بچگونهی مورد علاقه فردی بود، ولی مسئله فقط اون نبود! صدای مردونهای با ذوق و شوق و خنده با آهنگ همراهی میکرد.
در رو آروم پشت سرش بست و جلو رفت.
جلوی تلویزیون، میون چندتا متکا و ملحفههای نرم، هری و فردی رو به روی هم نشسته بودن. هری با صدای بلند با آهنگ همراهی میکرد.
هری:" بیبی شارک دو دو دو دو دو دو. بیبی شارک دودودودودو ، بیبی شارک."
قاشقی از بستنی توی دهن فردیای که با ذوق دست میزد و میخندید گذاشت و به خوندن ادامه داد.
لبهای لویی به لبخند بزرگی باز شد.
هری آخرین قاشق رو توی دهن فردی گذاشت.
هری:" بستنی تموم شد!"
ظرف خالی بستنی رو به فردی نشون داد.
با تعجب ساختگی به فردی نگاه کرد.
هری:" بستنی کجا رفت؟؟؟؟بستنی رو کی خورد؟؟؟"
به فردی و چشمهای پر از هیجانش نگاه کرد.
هری:" تو خوردی؟ وایسا ببینم تو خوردی؟!"
شروع کرد به قلقلک دادن فردی.
هری:" آره اره تو خوردی! دروغ نگو خودت خوردی!"
صدای خندههای فردی خود هری رو هم خندوند.
هری فردی رو ول کرد تا نفس بکشه. خنده هنوز رو لبهاش بود که چشمش به لویی افتاد.
با لحن بچگانه رو کرد به فردی.
هری:" هی فردی! ببین کی اومده! بابایی اومده!"
فردی سریع به سمتی که هری اشاره میکرد چرخید.
لویی بالاخره از جایی که ایستاده بود تکون خورد.
لویی:" سلام جوجو کوچولوم! کی اومدی خونه تو؟"
کنارش نشست و فردی رو توی بغلش نشوند.
هری به آرومی آهنگ رو کم کرد، ظرف بستنی رو جمع و جور کرد و به طرف آشپزخونه رفت.
از زمین بلند شد و با فردی توی بغلش روی کاناپه نشست. فردی با فراغ خاطر روی سینهی پدرش لم داد و خیره به تلویزیون اجازه داد لویی نوازشش کنه.
هری شروع کرد به توضیح:" بیرون بودی بریانا زنگ زد. گفت فردی آروم نمیشه و تو رو میخواد. منم رفتم آوردمش ."
از آشپزخونه خارج شد و وسط سالن ایستاد.
هری:" خودش اصرار کرد برم بیارمش. خیلی گریه میکرد، انگار خیلی به اونجا عادت نداره؛ تا رسیدیم خونه آروم شد."
لویی:" خیلی ممنون هری. ممنون که رفتی اوردیش و ممنون که سرش رو گرم کردی."
دستی به موهای روشن بچه کشید.
لویی:" صدبار بهش گفتم نبرش ولی انگار نه انگار."
زیرچشمی به طرف بزرگ بستنی نگاه کرد.
هری:" فردی بچهی خوبیه اصلا اذیت نکرد."
با همون ظرف بستنی به طرف در خونه رفت و خارج شد.
لویی نفس کلافهای کشید. حدس اینکه اون ظرف بستنی رو برای کی میبره سخت نبود!
---
جلوی واحد زین ایستاد و این پا و اون پا کرد.
بالاخره جرئتی به خودش داد و در زد. چند ثانیه بعد زین در رو باز کرد. با دیدن فرد پشت در خشکش زد.
هری:" سلام."
وقت رو تلف نکرد و ظرف بستنی رو به طرف زین گرفت.
زین منتظرش نذاشت و ظرف رو گرفت.
زین:" ممنون."
هری:" خداحافظ."
و به طرف واحد خودش چرخید. سریع ایستاد، دوباره به طرف زین چرخید.
هری:" یعنی نوش جونت بعد خداحافظ."
سری به تاکید تکون داد و سریع وارد خونهی خودش شد.
زین، مبهوت با ظرف بستنی توی دستش به در خونهی اون دو خیره موند.
سر تکون داد و خندید.
زین:" تو هیچ وقت عوض نمیشی هری!"
---
به سختی به بالشت های پشتش تکیه داد. بخیهها اذیتش میکردن.
سقف دهنش به خاطر لولهی تنفس زخم بود و بلع رو براش سخت میکرد، اما به اصرار پرستارها کمی شیر گرم خورده بود.
تقریبا بیست و چهار ساعت بود که به هوش اومده بود و منتظر توضیح بود. تنها چیزی که از اصرارهاش برای توضیح نصیبش شده بود اطلاعات انگشت شمار بودن.
اینجا کجاست؟ خونهی یه فرد مورد اعتماد، کاملا مجهز به سیستمها و ابزار درمانی
چرا اینجام؟ چون تیر خوردی.
چرا بیمارستان نیستم؟ چون نمیشد.
خانوادم کجان؟ میفهمی.
چند وقت بیهوش بودم؟ یک هفته.
اره اینا تنها جواب هایی بود که گیرش اومده بود. و اره اون واقعا یک هفته بیهوش بود! پرستار ها توضیحات دیگه رو به دو نفر سپرده بودن، دکتر انیستون، که دور و بر نایل میچرخید اما جواب سوال نمیداد، و مردی به اسم هوگو، که نایل اصلا ندیده بودش!
بالاخره دکتر انیستون وارد شد و با لبخند روی صندلی کنارش نشست.
دکتر:" خب نایل؛ حالت چطوره؟"
نایل:" شما بهتر از من میدونید. وقت جواب دادن نیست؟"
دکتر آهی کشید.
دکتر:" من انیستون هستم، رزاموند انیستون. پزشک مخصوص تو که تمام مدتی که اینجا هستی مراقبت خواهم بود. حالا امادهام که هر سوال مربوط به سلامت جسمیت رو جواب بدم."
نایل:" خوشبختم دکتر انیستون."
دکتر:" رز صدام کن لطفا."
سر تکون داد.
نایل:" خوشبختم رز."
رز لبخند زد و اظهار خوشبختی متقابل کرد.
نایل:" حالا رز، بهم بگو چرا بیمارستان نیستم؟"
رز:" این مربوط به سلامت جسمیت نیست، با این حال جواب میدم. باید بگم که به دلیل مسائل امنیتی که هوگو بهت میگه نمیشد که بیمارستان معمولی باشی."
نایل:" گلوله چه بلایی سرم اورده؟"
رز:" سوال خوبیه."
دم عمیقی گرفت.
نایل:" ببین نایل، برای کشتن یه فرد باید گلوله رو به جاهای خاصی بزنی، طوری که به یه عضو حیاتی بخوره. درمورد تو چون دور تا دورت پر بوده و از طرفی کسی که شلیک میکرده به طرز واضحی تیراندازیش اونقدری خوب نبوده که بتونه در حالیکه تکون میخوری سرت رو نشونه بگیره، به همین جهت به آسونترین و دردسترسترین نقطه شلیک کرده."
نایل آروم دستش رو به پهلوش ، و روی بخیههاش کشید.
نایل:" یعنی عضو حیاتیای توی پهلو نیست؟"
رز:" چرا! روده و کلیهات در خطر بوده! اما شانس اوردی و فاصلهاش زیاد بوده و آسیب حیاتی نزده. درواقع عوامل مختلفی نجاتت داده. فاصلهی دور ضارب، تکون خوردن خودت، سریع رسیدن آمبولانس و کمک های ویژه، حرفهای بودن کسایی که همراهت بودن و اقدامات سریعشون، همهی این ها نجاتت داده. اگر فاصلهی ضارب زیاد نبود، احتمالا بخشی از روده ی بزرگت رو از دست میدادی ولی گلوله خیلی پیشروی نکرده و با نگهداریها حالت خوب شده، به زودی بهتر هم میشی."
نایل به پهلوش اشاره کرد:" یعنی گلوله داشت به رودهام میخورد؟"
رز سر تکون داد:" خب درواقع خورده ولی زخم عمیقی روش ایجاد نکرده با دارو ها سریع خوب میشه."
نایل:" پس چرا انقدر زیاد بیهوش بودم؟"
رز:" تو نمیدونستی کم خونی داری؟"
سر تکون داد.
نایل:" نه!"
رز:" خب دیگه! کم خونی داشتی از طرفی خون زیادی از دست دادی."
نایل :" بخیههام ؟"
رز خیالش رو راحت کرد:" تا یک هفته دیگه میکشیمشون. بیهوش بودن و تکون نخوردنت به جوش خوردنشون کمک کرده."
سر تکون داد.
نایل:" متشکرم رز. هم از تو هم از پرستارها واقعا ممنونم."
رز لبخند زد و دستش رو روی شونهی نایل گذاشت.
رز:" خوشحالیم که به هوش اومدی پسر. خیلی خوشحالیم."
چند ضربه به در اتاق خورد.
رز:" حدس میزنم هوگو بالاخره اومده باشه."
صداش رو بلند کرد:" بیا داخل هوگو!"
در رو باز کرد و وارد شد.
به پسری که بالاخره بعد از یک هفته بیهوشی با چشمهای باز میدیدش، نگاه کرد.
جلو رفت و سمت دیگهی تختش نشست.
هوگو:" سلام."
نایل:" سلام هوگو، از دیدنت خوشحالم. میشه لطفا توضیحات رو شروع کنی!"
هوگو معذب سرجاش جا به جا شد.
نایل:" معذرت میخوام، قصد معذب کردنت رو نداشتم . فقط بیشتر از بیست و چهار ساعته که اینجام و توی بی خبری به سر میبرم. "
هوگو سر تکون داد.
هوگو:" درسته. درسته. خب.. نایل! تو و من و گروهم مدتی رو باهم خواهیم گذروند. من هوگو هستم، هوگو اسمیت. کار من رسیدگی به پروندههای خاص و محافظت از افراد در خطر با شرایط خاص هست، یه جورایی مربوط به پلیس ولی به شکل غیر رسمی. من و همکارم در مرکز پلیس موظف به پیدا کردن الکس هستیم، مردی که به تو شلیک کرد. تو در شرایط خاصی هستی و تا پیدا شدن و دستگیر شدن الکس پیش من میمونی. در این مدت با کسی از خانواده و دایرهی دوستانت ارتباط نداری، وارد هیچکدوم از حسابهای کاربریت در هیچ شبکهی اجتماعیای نمیشی و از شمارهات هم استفاده نمیکنی."
نایل متعجب نگاهش کرد:" با کسی ارتباط برقرار نمیکنم؟ یعنی خانوادم نمیدونن کجام؟"
هوگو:" نه. هیچ کسی نمیدونه کجایی؟"
نایل:" ولی این_ این توجههای زیادی جلب میکنه. دردسر میشه!"
هوگو:" نگران اون موضوع نباش."
نایل دوباره به هوگو نگاه کرد.
نایل:" میشه با گوشی تو با خانوادم تماس بگیرم؟"
هوگو:" نه. درواقع این وسط باید یه چیزی بهت بگم_"
نایل:" دوستام چی؟ حداقل به اونا زنگ بزنم!"
هوگو:" نه نایل. یه مسئلهای هست. تو_"
ِلبهاش رو خیس کرد.
هوگو:" تو در اذهان عمومی مردی. درواقع دوستان و همکارهات و فنهات باور دارن که تو مردی و توی خاکسپاریت شرکت کردن."
به چشمهای گرد شده و صورت آمادهی فریاد نایل نگاه کرد.
هوگو:" ولی_"
سریع ادامه داد
هوگو:" ولی این وسط خانوادت خبر دارن زندهای."
نایل کمی آروم تر شد.
هوگو اضافه کرد:" البته فقط پدر و مادرت."
چشمهای نایل دوباره گرد شد.
نایل:" برادرم؟"
هوگو بدون نگاه کردن بهش جواب داد:" امروز فردا بهش میگیم. یکی از اعضای خانوادت باید توی خاکسپاریت شرکت میکرد و واقعی نشونش میداد. راستش مطمئن نبودیم اگر بهش بگیم بتونه واقعی نقش بازی کنه. اما اگر بخوای_"
صدای نگران رز حرفش رو قطع کرد.
رز:" نایل؟! خدای من شوکه شده!!!"
سر هوگو بالا اومد و سریع به طرف نایل رفت. ضربه ای به گونهاش زد.
هوگو:" هی! هی پسر!"
نایل بی حس گفت:" دوستام_ خونم_ کارم_ البومم_"
هوگو سرش رو پایین انداخت:" متاسفم پسر. این تنها راه بود."
نایل:" نه نبود! اون کاول لعنتی میتونست یه نقشهی دیگه بچینه!"
هوگو:" نایل؟"
بازوش رو از دست اون دو بیرون کشید و روی تخت ولو شد.
با بیچارگی زمزمه کرد:" تمام زندگیم روی هواست! تمام زندگی و کارم! کمپانی گلفم! زندگیم به اندازهی کافی غیرعادی نبود؟ باید حتما غیر عادی تر میشد؟"
هوگو:" برای امنیتت_"
نایل:" میشه تنها باشم؟"
YOU ARE READING
Grá
FanfictionCompleted . Grà در ایرلندی یعنی عشق! پدربزرگ همیشه مادربزرگ رو mo grá صدا میزد ؛ یعنی عشق من! این کلمه برای کی مهمه؟ برای کی میتونه به اندازه اون مهم باشه؟ --- سال ۲۰۱۰ پنج تا پسر از زندگی عادیشون خداحافظی کردن. حالا شش سال گذشته و زندگی قراره...