- مرد داری برمیگردی خونه چرا اینقدر گرفته ای ؟
چن با خنده پرسید و کای بی حوصله کیفش رو بست
+ قرار نیست خونه برگردم ، باید برم پیش مادربزرگ ..
چن یکی از ابروهاش رو بالا انداخت : امروز دعوتین خونه ش ؟ بچه ها رو گذاشتی اونجا؟
کای نفسش رو از بینیش بیرون داد و تلاش کرد حس بدش رو نادیده بگیره . واقعا به این دیدار ناگهانی احساس خوبی نداشت و نمی تونست هیچ جوره تخلیه ش کنه
+ سورا و سو مثل همیشه خونه ان . مادربزرگ فقط امروز ظهر بهم گفت باید شب برم پیشش چون قراره باهام صحبت کنه
- نمیتونی بچه ها رو بهونه کنی ؟ مادربزرگ جدی عاشق اوناست .
کای روی صندلیش شل تر شد و نگاهش رو به تنها شخص حاضر در اتاق داد : خدمتکارا خونه ان ، بچه ها هم میدونن قراره شب دیر بیام
- اوه ، بهشون خبر دادی ؟
چن با ابروهای بالا رفته پرسید و کای برای جواب دادن مردد بود . حوصله نصیحت های دوباره هیچ کودوم از اطرافیانش رو نداشت
اما با این حال چن کمی مشکوک بنظر میرسید . سکوت کای باعث شد از نظریه اولش پایین بیاد : صبر کن ببینم تو ..
+ بهشون درباره مادربزرگ نگفتم . صبح بهشون گفتم که ممکنه دیر بیام ...
چن چند لحظه با نگاه ناخوانا ولی نگرانی به پسرعموی مورد علاقه ش نگاه کرد : موضوع بازم یوراست ؟
لحنش اروم بود و کای میدونست این اتفاق میوفته ، ولی واقعا کاری از دستش ساخته نبود
+ میخواستم امشب ببینمش ، قبل اینکه به خونه برم
لحنش نرم تر از چن بود و باعث شد پسر عموش لحظه ای ازینکه بحث رو به اینجا کشونده خودش رو سرزنش کنه
با به یاد نیاوردن تاریخ چشم هاش رو روی هم فشار داد : فراموش کردم ، امروز روز....
کای با فهمیدن منظور پسر ، حرفش رو قطع کرد : نه ، فقط دلم براش تنگ شده
چن اوهی گفت و اتاق توی جو سنگینی فرو رفت . کای نگاهش رو به کیف آماده ش داد و چن نتونست نگاهش رو از مرد غمگین بگیره . سورا و سو واقعا با این شرایط اذیت نمی شدن ؟
+ به هر حال .. اگه بخوام مادربزرگ رو ببینم نمیتونم امشب به دیدن یورا برم . نمی تونم خیلیم دیر برم خونه
کای سعی کرد فضا رو عوض کنه و چن تیز تر از اونی بود که متوجه نشه : اره . سعی کن خیلی کشش ندی
کای پلک ارومی زد و خمیازه ای کشید : اگه به من باشه حتی نمیخوام شروعش کنم ، ولی روی اومدنم تاکید زیادی داشت
چن چینی به بینیش انداخت : بوی جالبی ازش بلند نمیشه ...
کای چند لحظه به نزدیکترین فرد فعلی زندگیش نگاه کرد و سری تکون داد
YOU ARE READING
Moje More ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈ
Fanfiction"دریای من" کیم کای ، یکی از وارثان صنایع کیم ، هفت ماهه ک تغییر کرده. بعد از مرگ همسرش به وضوح بزرگ ترین امیدش به زندگی رو از دست داده و از نظر پسرعموش ، چن ، اگه دختر و پسر شیش و سه ساله اش نبودن ، کای حتی دلیلی برای ثانیه ای بیشتر نفس کشیدن نداشت...