کسوف پارت⁴⁵

301 55 0
                                    

_مهم بودن یا نبودن تورو من تعیین میکنم...
خجالت کشید...با لبخند گفت:
+بریم ادامه کارمون
همونلحظه صدای آیفون رو شنیدم...
+ای وای اومدن
و دویید سمت آیفون و رو کرد سمتم
+هوسوک اومده کوک
_خب درو باز کن...چرا هول شدی
دکمه آیفون رو فشار داد و دویید سمت آینه و دستشو کشید رو لباش و نیم نگاهی به من انداخت
ابروهامو انداختم بالا
_من کار اشتباهی نکردم
سرشو تکون داد
+خیلی مشخص نیست...
و رفت در ورودی رو باز کرد
هوسوک با لبخند اومد داخل و محکم همدیگرو بغل کردن
با خنده رو به من گفت:
+میخوای منو بکشی درسته؟
با لبخند رفتم سمتش
_اینطوری نیست...خوش اومدی
محکم بغلم کرد
جا خوردم
جیمین با خنده گفت:
+هوسوک خیلی زود با همه گرم میگیره
_اها...فهمیدم
ازم جدا شد و روکردسمت جیمین
+فکر کنم موقع خوبی نیومدم نه؟
جیمین با خنده گفت:
+تو همیشه بد موقع میرسی
هوسوک رو کرد سمت من
+ببخشید اگه وسط کار مهمتون رسیدم
خندیدم
_نه اینطور نیست... بیا بشین...
سرشو تکون داد و با جیمین رفتن توی پذیرایی و نشستن روی مبل...
منم نشستم کنار جیمین...
مشغول حرف زدن بودن...
با حرف زدن هوسوک ناخودآگاه لبخند مینشست رو لبام...
یهو صدای آیفون رو شنیدم
جیمین از جاش پاشد که گفتم
_من میرم..
و رفتم سمت آیفون...غذاهارو آورده بودن
کارتمو از داخل اتاق ورداشتم و رفتم بیرون غذاهارو تحویل گرفتم و حساب کردم و برگشتم
غذا هارو گذاشتم داخل آشپز خونه و همشونو از کیسه در آوردم...
+وای اینهمه غذا
رو کردم سمت جیمین...
_آره فکر میکنم خیلی زیادن...
+خب تو برو پیش هوسوک تا من این غذا هارو بریزم تو ظرف...
سرمو تکون دادم و رفتم بیرون
هوسوک با دیدنم گفت:
+ 5دقیقه بدون همدیگه نمیتونین دووم بیارینا...
خندیدم
_نه...اینطوری نیست یه کاری پیش اومد
و نشستم کنارش
+چند وقته همدیگرو میشناسین؟
_چندماهی میشه...دقیق نمیدونم
سرشو تکون داد
+انگار جیمین خیلی دوست داره
_چطور؟!
+از نگاهش میشه فهمید...
لبخند زدم
_منم دوسش دارم
+آره...اینم مشخصه...
_توچی.؟
رو کرد سمتم
+چی؟
_تو کسیو دوست نداری؟!
با خجالت خندید
+این چه سوالیه الان؟!
شونه هامو انداختم بالا
_خب سواله برام
سرشو تکون داد
+آره...کسی هست که دوسش داشته باشم...
_مثل اینکه بینتون مشکل پیش اومده آره؟!
+مشکل که نه...اما فکر نمیکنم حسمون دوطرفه باشه
_باهاش حرف زدی؟
+میگه اشتباه کردی بهم وابسته شدی...
_شاید اونم بهت حس داره اما نمیتونه بگه
+من اینطوری فکر نمیکنم...
_از همین الان نا امید نشو
+چی میگین بدون من؟!
رو کردم سمت جیمین...
با تعجب گفتم:
_ به این زودی تموم شد؟!
با خنده سرشو به نشونه نه تکون داد
+هنوز مونده...اما نمیتونستم از بحث جا بمونم
با لبخند به مبل اشاره کردم
_خب بشین...
نشست کنار هوسوک و با لبخند گفت:
+راستی یونگی گفت میاد...
لبخند از روی لبای هوسوک محو شد
+بهش گفتی؟
جیمین با خنده زد رو شونه ش
+چرا اینقدر تعجب کردی؟! گفت میاد دیگه
+م...من نمیتونم الان ببینمش
+این مهمونی شاید باعث شد شما دوتا بهم برگردین....
و روکرد سمت من
+مگه نه کوک؟
سرمو تکون دادم
_آره...همینطوره
جیمین و هوسوک مشغول حرف زدن بودن
نگاهم به گوشیه جیمین افتاد که همش واسش نوتیف میومد...
یواشکی از روی میز ورش داشتم و نوتیفاشو باز کردم
سوجون بود...
(+بابت رفتار دیروزم معذرت میخوام...نمیدونستم اینقدر اذیتت میکنه)
(+اما شاید دلیل این رفتارخودتی)
(+میخوام ببینمت...باید باهات حرف بزنم)
براش تایپ کردم:
(_راجب چی داری حرف میزنی؟ دیروز؟)
چند ثانیه بعد جواب داد
(+من واقعا نتونستم ازش بگذرم...)
تموم پیامارو پاک کردم و گوشیشو گذاشتم سر جاش...
یعنی چه اتفاقی افتاده؟!
همش فکرم درگیر بود...من آخرش این پسره رو میکشم
#کسوف
#p45
#Eve

solar eclipseOù les histoires vivent. Découvrez maintenant