کسوف پارت ⁴⁷

283 40 0
                                    

جیمین نصف بطری رو سر کشید و زل زد به من
+امشب مسئولیتم گردن توعه...
منم در بطریمو باز کردم وبیشتر از نصفش سر کشیدم
_مسئولیت منم گردن تو....
هوسوک بطریشو باز کرد و داد دستم
_بیا الکل منم برا تو...
یونگی هم بطریشو باز کرد و نصفشو سر کشید و بقیه شو داد به جیمین...
بطری خودمو کامل سر کشیدم...توی گلوم احساس سوزش میکردم
جیمین هم بطری خودشو تموم کرد هم بطری ای که یونگی بهش داده بود
دستاشو برد بالا
+من موفق شدم دوستان
منم بطری ای که هوسوک بهم داده بود رو کامل سر کشیدم
_من از جیمین موفق تر شدم دوستان
هوسوک زد زیر خنده
یونگی با اعتراض گفت:
+هنوز دو دقیقه نشده الکل خوردی...چشمات چرا دارن خمار میشن؟
به جیمین اشاره کردم
_همش تقصیر اونه...فکر میکنم توی الکلا داروی خواب آور ریخته...
جیمین به خودش اشاره کرد
+من؟ من چرا باید همچین کاری بکنم؟
یونگی گفت:
+از جیمین هیچی بعید نیست...باید ازش ترسید
جیمین رفت سمت یونگی و محکم زد به بازوش
+دیدین گفتم؟! اون دست بزن هم داره
جیمین با حرص رو کرد سمت هوسوک
_آخه این پسره ی رو مخ چی داره که عاشقش شدی؟
هوسوک چند بار ابروهاشو داد بالا که جیمین ادامه نده اما اثری نداشت...
یونگی با تعجب گفت:
+عاشق من؟ احتمالا اشتباه شنیدم
+آره عاشق تو...
توجه هممون به هوسوک جلب شد...
یونگی هول شد
+هوسوک...الان وقتش نیست
+من قول دادم دیگه راجب این موضوع حرف نزنم...اما وقتی گفتی اشتباه شنیدم دیگه نتونستم ساکت بمونم
جیمین روکرد سمت یونگی
+بینتون چی گذشته؟!
یونگی با خنده دستشو کشید تو موهاش
+فکر میکنم مستم...
هوسوک پوزخند زد
+چرا نمیگی از چی ناراحتی؟
یونگی با بیحالی گفت:
+من بهش گفتم...گفتم جز من با کسی گرم نگیر...چطور میتونه با همه بخنده؟
به جیمین خیره شدم...
هیچکس اندازه من یونگی رو درک نمیکرد...
از جام پاشدم
خواستم بیفتم که لبه مبل رو گرفتم
_من میرم بخوابم...خیلی خوش گذشت...
و بدون توجه به حرفاشون لنگون لنگون رفتم تو اتاق و ولو شدم رو تخت...
بی دلیل میخندیدم...
دستمو کشیدم رو صورتم
_هی...نخند...
از حرف خودم بیشتر خنده م گرفت
سرمو فرو کردم داخل بالشم
توی خواب و بیداری بودم...
نمیدونم چند دقیقه توی همون حالت بودم که یهو احساس کردم یه چیز سنگین افتاد روی شکمم...
چشمامو باز کردم
با دیدن جیمین زیر لب گفتم:
_حتما باید اینطوری بیای رو تخت؟
با چشمای نیمه بازش زل زد بهم
+چرا مهمونا رو تنها گذاشتی؟
_مهمون؟!
+هوسوک و یونگی آشتی کردن
خندید
+فکر کنم رفتن خونه...
با بیحالی خندیدم
_خیلی خوبه...
یهو نشست رو شکمم...
با بیحالی میزد رو سینه م
دستمو کشیدم به صورتم
_چیشده جیمین؟!
+سرشو برد عقب و آروم گفت:
+چرا تمومش نمیکنی؟!
لبخند نشست رو لبم
_فعلا زوده برات
یهو خودشو انداخت ر.وم...
سرشو برد توی گردنم و آروم زبونشو کشید روش
چشمامو بستم و با خنده گفتم:
_هرکاریم کنی من به این زودیا تمومش نمیکنم
آروم دم گوشم گفت:
+من از چیزای نیمه کاره بیزارم...
و نوک زبونشو از گردنم تا لاله گوشم کشید
دستمو حلقه کردم دور کمرش
آروم لاله گوشمو به دندون گرفت
لبامو گاز گرفتم
_جیمین شیطونی بسه...
خودشو ازم جدا کرد و زل زد بهم
+چرا میخوای تمومش کنم؟
فاکمو کشیدم رو لباش
_چون هنوز تشنه نیستی
آروم نوک انگشتمو گاز گرفت و بعدش مکید...
سرمو بردم عقب و نفس عمیق کشیدم...
دوباره خم شد روم و لباشو چسبوند رو لبام
چند دقیقه توی همون حالت بودم که یهو لب پایینیمو محکم گازگرفت
احساس درد پیچید توی تنم...
خودشو ازم جدا کرد
یهو بیحال افتاد تو بغلم...
از نفسای منظمش که به گردنم میخورد فهمیدم خوابش برده...
دستام بی حس شده بودن
پلکام رفتن روی هم و بعدش دیگه چیزی نفهمیدم...
.............
#کسوف
#p47
#Eve

solar eclipseDonde viven las historias. Descúbrelo ahora